اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

شصت و نهم

استوری گذاشتم که کار پیدا کردم. فقط میم بود که پیام داد که می‌فهمد چقدر می‌تواند این موقعیت برای من سخت باشد؛ اما اگر قدم به قدم با ترس‌هایم روبه‌رو شوم مطمئنا موفق می‌شوم. همین حرفش سرآغاز حرف زدن نیم ساعته‌مان شد. من اینطرف دنیا با هرکلمه‌ای که او می‌گفت زار زار گریه می‌کردم و او برایم مشفقانه تایپ می‌کرد و همدلانه راهنمایی‌ام می‌کرد. گفت می‌فهمد که چقدر درد دارم و چقدر نیاز به کسی که کنارم باشد. دیروز آنقدر حالم بد بود که حتی پیاده‌روی هم بهترم نکرد. انگار هیچ هورمونی در من ترشح نکرد که حداقل ادامه شبم حالم بهتر باشد.
چند روز پیش به یک زوج درمان پیام دادم برای نوبت گرفتن. وی را راضی کردم و نور امیدی داشتم برای اینکه حال بهتری به زندگی‌مان بدهد، اما وقتی گفت جلسه‌ای 110 دلار امریکا واقعا جا خوردم و خب با دعوایی با وی که من را متهم کرد که پول را به عنوان مسئله نمی‌بینم، شب را گذراندم. 
فیلم بندتا را دیدم و دلم می‌خواست الان کنارم زنی بود که دست به پستان‌هایش می‌زد، و آرام آرام تا کنار واژنش را می‌بوسیدم. از زبانم برای ارضایش استفاده می‌کردم و تنم را در اختیارش می‌گذاشتم. 

شصت و هشتم

این چند روز قفل قفل بودم. استرس پذیرفته شدن در کاری که به زودی باید شروعش کنم، روان و بدنم را به معنای واقعی کلمه گایید. الان هم در بی‌عملی به سر می‌برم. بی‌عملی ناشی از ترس و اضطراب.

شصت و هفتم

یک جایی از زندگی، آدم دلش می‌خواهد از همه چیز دست بکشد. همینطور بدون هیچ تلاش و جان کندنی ادامه دهد. اگر کاری می‌کند صرفا رتق و فتق امور باشد، نه بیشتر و نه کمتر. یک‌جورهایی دست از زندگی کشیدن است، با اینکه از بیرون اینطور به نظر می‌رسد که داری زندگی می‌کنی. از چالش‌ها دوری می‌کنی و روزمره را پر رنگ و پر رنگ‌تر.  با آرامش فرق دارد. جریان از زندگی آدم می‌افتد. یک رخوتی است که خودخواسته بر تن زندگی انداختی. منزوی و به دور از آدم‌ها و حرف‌هایشان و له له زدنشان برای بهتر شدن، گوشه‌ای می‌نشینی و کم کم وارد آب راکد می‌شوی و از حرکت می‌ایستی. بالاخره پایین می‌روی، اما نظاره‌گر چرخش زندگی دیگران هم هستی و حتی این نگاه کردن هم آزارت می‌دهد. 

دلم می‌خواهد دست از زندگی بکشم. بی‌اثر، راکد و بدون امید. 

شصت و ششم

اضطراب به شکل عجیبی به جانم افتاده. شش ماه دوم سال با این برنامه‌ای که چیدم، هر روزش پر است از بگایی. پی‌ام‌اسم و هراحساسی را چندبرابر حالت عادی تجربه می‌کنم. دلم می‌خواهد برای یک نفر فقط و فقط حرف بزنم و او فقط و فقط گوش کند، بعد بغلم بگیرد و بگوید، درست می‌شود، درست می‌گویی. حرف دیروز وی هم دست از سرم بر نمی‌دارد؛ داشتم می‌گفتم خوشحالم که به خاطر دانشگاه مجبور نیستم تنها به ایران برگردم و او گفت چرا نمی‌خواهی به رابطه‌مان و خودمان در این رابطه فرصتی بدهی؟ کمی نگاهش کردم. گفت می‌دانی که نمی‌خواهم دوباره بعد از مدتی همان آش باشد و همان کاسه. یک جایی باید جدای از هم تصمیم بگیریم. 

شصت و پنجم

امروز برای اولین بار مصاحبه شغلی به زبان انگلیسی دارم. کمی مضطربم، چرا فقط کمی؟ چون کار پارت‌تایم است و کمتر از توانایی من و خیلی هم به پذیرفته شدنش امید ندارم. یک چیز آزارم می‌دهد، آن هم پیگیر نبود وی است. دلم می‌خواهد بگذارم به حساب اینکه او فکر می‌کند من از پس خودم برمیایم اما نمی‌توانم. دلم یک دلگرمی و پیگیری از او می‌خواهد، که یعنی حواسم هست تحت فشار و استرسی؛ همان کاری که همیشه خودم هم انجام می‌دهم. اما چیزی از او نمی‌بینم. او خودش هم درگیر استرس پیشنهادات جدیدش است. چرا وقتی می‌دانم یکی از شاخص‌های سلامت روان کم کردن انتظار است باز به انتظار داشتن و ناراحت شدن از این و آن ادامه می‌دهم؟ چرا نمی‌نهلم؟!

شصت و چهارم

این دو روز کمی کارم را پیش بردم. نشستم به تایپ کردن و تایپ کردن. پیاده‌روی و دویدن مبسوطی هم داشتم. در مجموع حالم خوب بود و در بین این حال خوبی آگهی استخدامی کار از خانه‌ی یک خیریه‌ای را دیدم و اپلای کردم. امروز صبح ایمیل زدند که برای مصاحبه آماده باشم. یک خوشحالی ریزی دارم، اما اضطرابی به من هجوم آورده که دوباره توانم را از من گرفته است. امروز هم بعد از چند روز آفتابی قشنگ، دوباره ابرها سیاه شدند و باران رها بکن نیست. تا الان چیزی از کار را پیش نبرده‌ام. فقط در شبکه‌های اجتماعی چرخیده‌ام و غرق در این ترس و اضطرابم. من که از یکشنبه تجربه چنان لال شدنی را دارم، حالا چطور در مصاحبه انگلیسی شرکت کنم؟ دوباره در زمین بازی‌ام و اعصابم بهم ریخته است. یکی از دلایلش هم این است که برای جواب دادن ایمیل‌ها و ست کردنش به وی نیاز دارم. به طور معمول اگر کاری بود که در ایران می‌خواستم انجام دهم شاید تا وسط‌های کار هم به وی نمی‌گفتم مخصوصا اگر کار از نظرم سطح پایین باشد، ولی الان مجبورم بگویم و نیاز دارم که او همراهم باشد. او هم سعی‌اش را می‌کند؛ اما باز من خودم را جوری در رقابت با او می‌بینم که هر سوال و جواب و کمک کردنش به نظرم سایه‌ای از تبختر دارد. 

شصت و سوم

تراپی روز شنبه‌ام به از دستاوردهای هفته‌ام که بیرون رفتن تنها و خرید کردن بود شروع شد و به مفهوم عجیب رقابت رسید. مفهومی که به تازگی برایم بسیار روشن و واضح شده است. جوری که احساس می‌کنم در جای جای زندگی‌ام تلاش شدیدی برای وارد زمین شدن و رقابت با دیگری دارم. در هر رابطه‌ای یک دوگانه می‌سازم که باید یک نفر رقیب دیگری باشد. آدم‌ها را در رابطه کنار همدیگر نمی‌بینم، همه انگار در تقابل هم هستند و باید یکی برتری‌اش را به دیگری نشان دهد. بدترین زمین بازی‌ای هم که درست کردم زمین بازی رابطه‌ام با وی است. به دنبال برنده شدنم در رابطه با او و حالا که او از نظر شغلی و درسی و قطعا اعتماد بنفس اوج گرفته است و من خودم را دیگر در زمین بازی نمی‌بینم، مثل اینکه دو تیم فوتبال یکی از لیگ برتری و دیگری دسته سه بخواهند بازی کند و بازیکنان دسته سه می‌دانند از پیش باخته‌اند، عقب کشیده‌ام. نه اینکه فقط این اتفاق و این تلاش برای برنده شدن در رابطه زناشویی‌ام باشد، در همه شئون زندگی‌ام این رقابت برایم چنان پررنگ است که از فکر کردن به آن وحشت می‌کنم. شنبه به خوبی این وجوه را با تراپیستم نگاه کردیم، با اینکه سوال اصلی خودم این بود که این رقابت خیلی انتزاعی و ناخودآگاه است، چطور باید خودآگاهش کنم یا چطور باید بتوانم به آن توجه کنم، روز یکشنبه و در جریان مهمانی کوچکی که در خانه یکی از ایرانی‌ها بود، دقیقا خودم را وسط بازی گذاشتم و بعد با آنالیز کردن حریفانم، خودم را از پیش باخته محسوب کردم و زمین بازی را ترک کردم. به وضوح خودم را مصدوم کردم و رفتم در رختکن. 

ماجرا از چه قرار بود؟ بنا بود دورهم برای اولین‌بار سوشی درست کنیم. همه چی خوب بود تا اینکه، میزبان خبر داد دوست خارجی‌اش هم می‌آید. دوست خارجی یک دختر علاقمند به خاورمیانه که میل شدیدی هم به ارتباط با همه داشت به ما پیوست. با بچه‌ها یکی یکی ارتباط برقرار کرد، همه هم خیلی عادی با او انگلیسی حرف می‌زدند، وی هم همین‌طور.  کریستین هم چندبار با من شروع کرد به صحبت کردن و من با جواب‌های مقطعی سر حرف را می‌بریدم. بعد هم در جواب نگاهش شروع کردم به لبخند زدن که یعنی می‌ترسم از اینکه با من حرف بزنی. کلا حرف زدن فارسی را هم کم کردم. نشستم گوشه‌ای و هر وقت کسی کاری داشت من سریع به سمت کار می‌رفتم که کسی از من صحبت کردن نخواهد. من از همه خجالت می‌کشیدم سر حرف زدن، حتی تلاشی هم نکردم که بعضی از کلمه‌هایی را هم که بلد نبودم سرچ کنم و شروع کنم به صحبت کردن. قفل کرده بودم. شده بودم یک آدم کم حرف خجالتی. با اینکه آنجا آدم‌هایی بودند که زبانشان متوسط بود، اما همه تلاش می‌کردند حرفی بزنند و خودشان را مشغول کنند. 

ضربه آخر چی بود؟ آنجا که وی در راه برگشت آمد کنارم وسعی کرد حمایت‌گرانه بگوید چرا یکهو ساکت شدی، چرا تلاشی برای صحبت کردن با کریستن نکردی؟ دیدی من هم خیلی روان نبودم؛ اما حرف زدم و در آخر دستم را به معنی اینکه نگران نباش، فشار داد. 

دیروز نمی‌فهمیدم باز دارم همان الگوهای همیشگی را تکرار می‌کنم. امروز اما می‌بینم باز هم افتادم در تله رقابتی که خودم با دیگران بدون اینکه بدانند، ساختم و باز بدون هیچ تلاشی، فقط با آنالیز کردن آن‌ها، پا پس کشیدم. بازنده بودن را قبل از باخت ترجیح دادم. چرا همه چیز برای من اینقدر در زمین بازی می‌چرخد؟ چرا حالا که اینقدر همه چی برایم رقابت است، حداقل بازی نمی‌کنم؟ 

همان حرفی که همیشه به دیگران می‌زنم که نکنند؛ از ترس مرگ خودکشی.

شصت و دوم

داشتم ناهار درست می‌کردم که چشمم افتاد روی صفحه گوشی. اسم میم آمد بالا. احساس کردم دارم خواب می‌بینم. صبح که از خواب بیدار شده بودم، لذت پیام دادنش در خواب را مزمزه کرده بودم. دوباره گوشی‌ام را نگاه کردم و دیدم خودش است. خواب نیست. ادامه خوابم در بیداری و واقعیت است. ساعت را چک کردم ببینم در ایران ساعت چند است. 6 صبح بود. گفتم کله صبحی یادم کردی؟ گفت گشنمه و باید حالت را می‌پرسیدم!

روزم صد برابر بهتر شد. نوری که این آدم به قلبم می‌تابد، جوری است که نمی‌توانم وصفش کنم. 

شصت و یکم

امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. بیدار که البته نه، هوشیار شدم و از هفت صبح که رعدها مثل بمب در آسمان صدا می‌کرد تا حدود ساعت 10 در تخت ماندم. بعد صبحانه این روزهایم که ساندویچ کره بادام زمینی و موز است با یک لیوان چای خوردم و به ذوق درست کردن خورش اسفناج آهنگ به گوش رفتم دم سینک و گاز. خورش را همان‌طور که دوست دارم، بدون گوشت، درست کردم و به امید خوردنش بالاخره پروژه‌ای را که باید آخر این ماه تحویل بدهم شروع کردم. 150 کلمه بیشتر ننوشتم، اما باز همین که شروع کردم و دیدم آنقدرها هم کوفت نیست به نظرم قدم بزرگی است. خورش خوشمزه‌ام هم آماده شد و با آسمان سیاه و پر باران ناهارم را خوردم. بعد نمی‌دانم چه بر سرم آمد که ولو شدم روی تخت. سِر شده بودم. بدنم در این داغی و شرجی تابستان، یخ کرد. کولر گازی را خاموش کردم، روانداز را کشیدم روی سرم و منگ خواب شدم. چشم‌هایم را یک ساعت بعدش باز کردم و انگار 5دقیقه گذشته بود. دست‌هایم بی‌جان بود و توی پاهای غش می‌رفت. با اینکه به خواب ظهر عادت ندارم و حتی کمی برایم استرس‌زاست، اما چند وقتی است که سر ظهر در سکوتی که در این خانه جای خودش را باز کرده، چشم‌ها و تنم سنگین می‌شوند. خوابم می‌برد. خواب عمیق که کرختی بدنم را اضافه می‌کند.


نکند از عوارض عبور از سی سالگی است؟

شصتم

دیروز روز پرباری بود. یک قورباغه قورت دادم. کمی کتاب خواندم. فیلم دیدم. پیاده روی زیر باران سیل‌آسا داشتم و معنای واقعی موش آب کشیده را درک کردم. به روزهای خوب فکر کردم. قدم‌هایی برای مقاله‌ام برداشتم. حالم به طور کلی خوب بود. امروز هم روبه‌راهم. اینجا می‌نویسم که یادم باشد، چقدر همه چیز بالا و پایین است.