اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

بیست و نهم

یک هفته استراحت دادن به خودم هم تمام شد. امروز دوباره باید بنشینم زبان بخوانم، درس‌هایم را مرور کنم و کارهایی را که قول دادم انجام بدهم، انجام دهم. اما هنوز خلقم بالا نیامده و هیچ انگیزه‌ای نه برای زبان خواندن و نه برای هیچ کار دیگری دارم. اضطراب اجازه نمی‌دهد سر کاری بروم. فقط جاهایی دوست دارم باشم که به چیزی فکر نکنم، کسی عملی از من نخواهد و به دردسر نیفتم. امروز ایران تعطیل است، پس تراپی من هم برگزار نمی‌شود. حتی دستم نمی‌رود به تراپیستم پیام بدهم یک روز جایگزین برایم بگذارد. غیر از نارسیسیته‌ای که برای نه شنیدن دارم، آن به زحمت افتادی دیگری هم پس ذهنم هست که مگر من چه ارزشی دارم که تراپیستم بخواهد به خاطر من برنامه‌اش را جابه‌جا کند.

از این که می‌دانم و نمی‌توانم عملی انجام دهم، متنفرم. 

بیست و هشتم

همین پسر که دیروز ازش صحبت کردم حالا کاملا روی مخم است! چرا؟ چون من را گیر آورده تا نظریات و تئوری‌های تخمی‌اش را به من ثابت کند و من را برای به راه راست شدن قانع! خیلی عجیب است با 38 سال سن هنوز در تلاش برای ثابت کردن خودش است که می‌خواهد بگوید او درست می‌گوید! من حشر این آدم‌ها برای حرف زدن را می‌فهمم اما اینکه اینقدر اشتباه افراد را برای صحبت کردن انتخاب می‌کنند نمی‌فهمم. نهایتا باید یک دانشجوی 20 ساله را انتخاب کند برای به حرف کشیدن نه منی که حوصله شنیدن صدای خودم را ندارم چه برسد به صدای او. البته اشکال از خودم هم بود سوالی پرسید جوابش را دادم و بعد باز پرسید و باز جوابش را دادم. راستش اول برای جذاب بود که کمی خودم را به او نشان دهم ولی بعدش دیدم همه حرف‌هایش را حرف تازه و بدیعی می‌داند که فقط از دهان مبارک او در آمده است و کسی قبل از او به چرندیاتی که می‌گوید فکر نکرده است. تصور کنید مردی با ذهن به شدت جنسیت زده که می‌گوید طرفدار فمینیست است! از این آدم‌های به شدت سطحی که با اعتماد بنفس و قشنگ حرف زدن خودشان هم باورشان شده که درست فکر می‌کنند و هیچ خطایی در ایده و بیانشان نیست. سوال امروز صبحش این بود که با اعدام موافقید یا مخالف؟ گفتم مخالف. بعد پرسید استدلالتان چیست؟ یا ابالفضل من حالا بنشینم با تو درباره‌ی چرایی مخالفتم با اعدام حرف بزنم؟ من این بحث‌هایم را قبلا کرده‌ام. دادهایم را زده‌ام. شور و نشاطم را از این بحث‌ها گرفته‌ام و جاهایی هم با خودم حال کرده‌ام و به ارگاسم رسیده‌ام. الان وقت غور کردن و خواندن و تدبر است مرد حسابی. البته اینها را نگفتم. گفتم الان فرصت ندارم یک روز دیگر حرف می‌زنیم. نمی‌دانم دقیقا چه گهی بخورم که از من بیرون بکشد. از طرفی دلم هم برایش می‌سوزد. جایی برای اثبات خودش و افکارش نیاز دارد. اما متاسفانه من چنین جایی را ندارم. حالا چطور به این همکلاسی نادیده بگویم خدا می‌داند. 

شنبه تعطیل است. روزهای تراپی من شنبه است و الان غمگین‌ترینم. کاش تراپیستم پیام می‌داد چون می‌دانم حالت خوب نیست و به حرف زدن نیاز داری روز شنبه با وجود تعطیلی جلسه برقرار است.

بیست و هفتم

یکی از پسرهای همکلاسی دیروز پیام داد که من خیلی دلم می‌خواهد با شما آشنا شوم. بیشتر باهم صحبت کنیم و سر مسائل درسی گپ بزنیم. گفت خیلی از خردورزی و آگاهی زیاد شما خوشم می‌آید و از این ناراحتم که چرا اینقدر دیر به شما پیام دادم. من هم گفتم اوکی. بعد از چند دقیقه گفت به نظرم ما خیلی مشترکات داریم و من خیلی با شما به صورت کلی موافقم. گفتم اما من نیستم. من از طرفداری شما از موضوع جذب و انگیزش اصلا حمایت نمی‌کنم و مخالف سرسختش هم هستم. گفت مهم نیست. سر اینها بحث می‌کنیم! از من 5 سالی بزرگ‌تر است. بچه ده ساله دارد و از همسرش جدا شده. زیاد حرف می‌زند و به توسعه فردی و همه باید بهترین خود باشند و برویم با این اراجیف کون دنیا را پاره کنیم بسیار بسیار معتقد است. برایم جالب است. این الان چندمین نفری است که می‌خواهد با من به خاطر آگاهی‌هایم درباره‌ی رشته صحبت کند. مثل یک چالش می‌ماند. الان آن شاگرد جذابی‌ام که بقیه می‌خواهند از اطلاعاتش استفاده کنند. این پسره گفت من واقعا به شما حس خوبی دارم و از صحبت با شما ذوق زده‌ام. گفتم امیدوارم این حست پایدار باشد! گفتم که گاهی حوصله حرف زدن ندارم و گاهی هم به روش باشه تو خوبی پیش می‌روم. باز هم دلش می‌خواست و حرف بزند. حرف زد و شنیدم. از اینهاست که می‌خواهد بگوید حرفش درست است. توی کلاس‌ها معمولا زیاد حرف می‌زند اما کم چیز می‌خواند. از طرفی مورد غضب بقیه هم هست. از اینها که با لهجه تهرانی  و سلیس حرف زدن می‌خواهند کارشان را پیش ببرند و فکر می‌کنند با قانون جذب و قشنگ حرف زدن می‌توانند آدم‌ها را مجذوب خود کنند؛ اما بعد از مدتی همه را علیه خود می‌کنند. من هم گاهی سر کلاس از حرف‌هایش حرصم می‌گیرد. این آخری‌ها هم سر حضوری و مجازی بودن با بچه‌ها بحثش شد. حتی با چند از دخترهای گروه هم غیبتی پشت سرش کردم. اینکه یک دم حرف می‌زند و سخن‌پراکنی می‌کند.

این حرف‌ها چه چیزی را برایم تداعی می‌کند؟ اینکه آدم‌ها از محیط مجازی خیلی جذبم می‌شوند ولی در محیط واقعی قد و هیکل و قیافه‌ام را که می‌بینند آخرین گزینه‌شان من می‌شوم. یاد آن پسری می‌افتم که سیزده سال پیش در وبلاگستان گفت من امروز ساعت 3 ظهر می‌روم فلان جا. چه کسی می‌آید؟ گفتم من. خیلی استقبل کرد. رفتم و تا وارد کافه شدم و کنارش نشستم یکهو مانند کسی که میخ در کونش رفته باشد از جا جهید و عذرخواهی کرد و گفت جایی کار دارد! باورم نمی‌شد. چطور اینقدر با بی‌ملاحظگی آدم‌ها می‌توانند رفتار کنند؟ هرچند الان برایم خنده‌دار است اما ته این رفتارها برایم خراشی روی روان دارد که خودکم‌بینی‌ام را بیش از پیش تقویت می‌کند.

حالا همه اینها را بگذارید کنار نگاه وی به من که از صحبت با من می‌ترسد، من را چون دوستش داشتم انتخاب کرده است، و اوایل آشنایی‌مان، آن زمان که طفلی بیش نبودیم در عین صداقت گفت، قیافه‌ات مورد علاقه‌ام نیست.

بیست و ششم

امروز به شکل عجیبی هورنی‌ام. بعد از مهاجرت این اولین روزی است که اینطور عطش پیچیدن در آدمی را دارم. هنوز کاپ قاعدگی‌ام را استفاده می‌کنم و مثل محافظی از رحم و واژن و هرچیز زنانه‌ای رهایش نمی‌کنم. دلم بودن با وی را نمی‌خواهد. می‌خواهد اما فقط او برای من اورال برود و دیگر تمام بشود و من فقط لذت ببرم و حرف دیگری نباشد. مثل یک اسباب‌بازی. چقدر سینگل بودن اینجا قشنگ‌تر است. نیاز نیست به کسی لذت بدهی. خودتی و خودت. حالا که فکرش را می‌کنم حوصله استفاده از دست‌هایم را هم ندارم. همه این فعل و انفعالات نیاز به انرژی دارد که الان از توان من خارج است. فقط  حس می‌کنم آن پایین دارد جلز و ولز می‌کند. شاید رهایش کردم و شب در خواب خودش با ناخودآگاهم دست به یکی کردند و لذت را به من بخشیدند. شاید هم دست به زبان وی شوم. 

بیست و پنجم

بزرگ‌ترین ترس وی صحبت کردن با من است.

پایان پیام.

بیست و چهارم

دیروز دوباره جلسه تراپی‌ام پر از گریه بود. با اینکه اول جلسه به تراپیستم گفتم این هفته خیلی بهترم و غمم کمتر شده اما تا شروع به صحبت کردم غم مثل آوار روی سرم ریخت. یاد آن دوران افتادم که با مادر و پدر وی زندگی می‌کردیم. هفت ماهی که به یکی از بدترین دوران زندگی من تبدیل شد. والدینش آدم‌های خوب و مهربان و همراهی هستند؛ اما آنقدر زندگی‌هایمان باهم متفاوت است که هر روز ماندن در آنجا برایم مثل شکنجه بود. هر روزی که از سرکار برمی‌گشتم سرم را می‌گذاشتم روی بالشت و فریاد می‌کشیدم. هیچ حریم خصوصی نداشتم و زندگی برایم زهرمار بود. از لحاظ روانی استیبل نبودم و غم و دردی که با خودم حمل می‌کردم بسیار بود؛ اما مجبور بودم جلوی بقیه با روی گشاده باشم و بخندم و بگویم به به چه زندگی خوبی دارم. چرا با خودم و روانم چنین کردم؟ دنبال چه چیزی بودم که می‌خواستم با چنین آسیب‌زدنی نقش زن همراه و همدل را بازی  کنم؟ از خودم انتقام می‌گرفتم؟ برای چه چیزی یا چه کاری یا چه کسی اینطور روانم را سلاخی کردم؟ ترس از دوست نداشته شدن بود یا می‌خواستم به همه نشان بدهم من وی را از همه بیشتر دوست دارم؟ او اصلا مگر چنین دوست داشتنی را که بی‌رحمانه به جان خودت بیفتی دوست داشت؟ آدم سالم مگر چنین رفتاری را برمی‌تابد؟ حماقت حماقت حماقت. و ترسم از چیست؟ از اینکه الان هم درهمان چرخه فدا کردن خودم باشم. همان آسیب زدن به جسم و روانم برای اینکه وی دوستم داشته باشد یا شاید نشان دهم که من تنها کسی هستم که او را آنقدر دوست دارد که پای همه کار او هست. 

دیشب وی می‌گفت می‌دانی چرا دوستت دارم؟ چون تو تنها کسی بودی که مرا دوست داشتی.

بیست و سوم

الان معنی حریم خصوصی برایم خیلی پررنگ‌تر از قبل است. هیچ اتاقی از آن خود ندارم و به شکل عجیبی کلافه‌ام. من که با هرچیزی بر طبق الگوی نادیده گرفتن خودم کنار می‌‎آمدم الان دیگر نمی‌توانم. همه جا برایم تنگ و پذیرشش سخت است. این چند روزه هم که به لطف ماه رمضان وی از خانه تکان نخورده و دورکاری می‌کند دلم می‌خواهد سرم را بکوبم به دیوار. دلم می‌خواهد هر وقت من گفتم حرف بزند، هر وقت من گفتم شوخی کند، هر وقت من گفتم ابراز احساسات کند، هر وقت من گفتم حرکات موزون دربیاورد، هر موضوعی که من می‌خواهم سرش صحبت کند و اصلا توی فضای بسته خانه حرفی نزند. هرکدام از این کارها را هم که می‌خواهد بکند فقط در فضای باز. جایی که محصور نباشد.

حتی الان که دارم اینها را می‌نویسم، می‌ترسم بیدار شود و چشمش بیفتد روی صفحه لپ‌تاپ. نمی‌خواهم بداند می‌نویسم یا بداند ناراحتم یا هر کوفت دیگری. 

بیست و دوم

خیلی توی روان‌شناسی زرد می‌بینیم که انسان را محور همه چیز می‌دانند و در آدم‌ها انگیزه خودخواه بودن را به حد اعلی می‌رسانند. تقریبا این خودت را دوست داشته باش را اندازه نگه نمی‌دارند. تا کجا باید خودم را دوست داشته باشم؟ تا ابد و تا انتهای کار. اما چگونگی بروزش و ارتباط با آدم‌ها بعد از این دوست داشته شدن خود جایی است که معمولا آدم‌ها اشتباه می‌روند. مثلا توان مدیریت کردن احساسات خود را ندارند، اما فقط می‌دانند که باید خودشان را دوست داشته باشند و نادیده نگیرند بعد سر هر مسئله‌ای به دیگران می‌رینند و احساس قدرت می‌کنند که بالاخره خودم را دوست داشتم و دیگری را نادیده گرفتم! من از این می‌ترسم.

این روزها همه‌اش به این فکر می‌کنم آیا اینجا برای شخص من اهمیت دادن به خود برگشتن به ایران نیست؟ ادامه تحصیل و رفتن در کاری که به نظرم در آن می‌توانم عالی باشم راه درست‌تری نیست؟ زندگی زناشویی و تعهد به همراهی تا کجای کار منطقی و عقلانی است. یادم می‌آید قبل از کرونا دوتا از دوستانم موقعیتی برایشان پیش آمد که یکی تهران زندگی کند یکی شهر دیگری. دختر در شهر خودش ماند و چون به کارش اهمیت می‌داد با شوهرش به تهران نرفت. یک سال و نیم جدا زندگی می‌کردند و هر دو آن موفقیتی که مدنظرشان بود به دست آوردند. تقریبا بیشتر آدم‌ها کار دختر را نمی‌پسندیدند. خودخواهی دختر را بیش از حد و تنهایی شوهرش را دور از انصاف می‌دانستند. واقعا هم از نزدیک این روابط را آدم می‌بیند همه‌اش می‌خواهد  قضاوتشان کند، شاید چون خودمان اینقدر رشد نداشته‌ایم که خودمان برای خودمان اهمیت داشته باشیم و وقتی می‌بینیم کسی اینقدر شجاعت دارد دلمان می‌خواهد متزلزش کنیم. انگ بچسبانیم و بگوییم رفتار ما درست‌تر است!

بیست و یکم

با میم حرف زدن حالم را چند درجه بهتر می‌کند. امروز داشتم برایش درباره باج دادن‌های عاطفی‌ام می‌گفتم. چیزی که فکر می‌کردم انجام نمی‌دهم ولی تو صحبت با تراپیستم متوجه شدم که برای بیشتر کارهای و ارتباط با بیشتر آدم‌ها از این روند استفاده می‌کنم که طرد نشوم. که دوست داشته بشوم. این یکی از بدترین رفتارهایی بود که درباره‌ی خودم می‌توانستم متصور شوم. همیشه از آدم‌هایی که خیلی علنی برای نگه داشتن دیگری تلاش می‌کردند بدم می‌آمد. رفتارهایشان اذیتم می‌کرد و بدون اینکه متوجه باشم خودم هم همان رفتار را در برخورد با دیگری نوعی انجام می‌دهم. مخصوص در برخورد با وی. من از طرد شدن و روبه‌رو شدن با کنار گذاشته شدن به شدت می‌ترسم. از خوب نبودن، از اینکه آدم‌ها نخواهند با من باشند. برای همین همیشه از میم خشمگین بودم. برای همین تا وی پیشنهاد رابطه داد آن هم بعد از گذشت یکی دو ماه از تمام شدن روابطم با میم، سریع پذیرفتم. با او ازدواج کردم و تا الان هرکاری که در زندگی کردیم من آن را همراهی نامیدم ولی در واقع نادیده گرفتن خودم بوده است و فقط خواستم او را نگه دارم. اصلا مهم نیست این نگه داشتن از عشق است یا علاقه یا هرچی، من باید همه چی را نگه دارم مگر اینکه خودم آن یا او را کنار بگذارم. 

روبه‌رو شدن با این واقعیت‌های رفتاری و درونی  انرژی عجیبی از آدم می‌گیرد. مهاجرت، زندگی جدید، سعی در تعریف جدید از خود داشتن، پذیرفتن خود و  هندل کردن روابط زناشویی برایم خیلی سنگین است. له نشدن و دوام آوردنم آرزو است.

بیستم

امروز بالاخره بعد از مدت‌ها با تراپیستم حرف زدم. از این دو هفته تخمی برایش گفته‌ام و همینطور اشک ریختم. پیش این آدم خود واقعی‌ام را می‌بینم که چطور به جان خودم افتادم و رها نمی‌کنم و همیشه در انتظار تایید دیگری‌ام. هر قدمی که برمی‌دارم تهش برمی‌گردد به تایید دیگری. کاش این دیگری کمی دست از سرم برمیداشت تا می‌توانستم از بودن با خودم لذت ببرم. چنین روحیه‌ای داشتن عذاب الیمی است. هر قدمی که برمی‌دارید چشم‌تان می‌چرخد ببینید چه کسی دارد نگاه می‌کند. اگر آن دیگری متوجه شما باشد تایید و تحسین کند قدم بعدی را برمی‌دارید. من اینقدر ضعیف و ناتوانم در خودم بودن که برای نگه داشتن هرکسی باج‌ها می‌دهم. اینکه متوجه این موضوع هستم خوشحالم می‌کند ولی اینکه هنوز نتوانستم بفهمم به شکل متفاوتی دیگری هم می‌شود زندگی کرد غمم می‌دهد. این یاد گرفتن و یاد گرفتن و یادگرفتن. کاش بتوانم زندگی‌ای داشته باشم که به حد تعادل در آن «من» مهم هستم نه «دیگری».