اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هشتاد و نهم

به میم گفتم می‌خواهم برگردم ایران. تعجب‌زده گفت: برای چی؟ بدم فرودگاه رو ببندن راهت ندن. بعد کمی حرف زد و یکهو گفت: کاش می‌تونستم به اندازه کافی دعوات کنم. گفتم: دعوا کن لطفا. و این شروع دو ساعت حرف زدن شد. 

هشتاد و هشتم

یکی از دوستان نزدیکم در گروه تلگرامی از کابوس فرودگاه نوشته بود. اینکه گاهی خواب می‌بیند برای بدرقه فلانی و بهمانی رفته‌ایم و دیگر نمی‌بینیمش. بقیه هم آمده بودند از این کابوس حرف زده بودند. برای آن‌ها هم فرودگاه کابوس بود. اما من یادم نمی‌آید فرودگاه برایم کابوس بوده باشد. با اینکه سال پیش وقتی داشتم ایران را ترک می‌کردم، در فرودگاه گریه امانم را بریده بود. اما بعدها دیگر فرودگاه برایم نقطه وحشت نبود. عوضش خوابی که زیاد می‌بینم بودن دوست‌هایم در خانه‌ی ایرانمان است. همه دور هم نشستیم، می‌خندیم، شادیم و یکهو من سر برمی‌گردانم و همه جا سیاه است و هیچ‌کسی نیست. من تنها با پس زمینه‌ای سیاه با صدای دور خنده‌ی اضطراب را تجربه می‌کنم. گاهی هم به صحنه سیاه شدن و تنها شدن نمی‌رسد و وسط خنده‌ها از خواب بلند می‌شوم و می‌بینم کیلومترها از دوستانم و کسانی که جایی در قلبم داشتند دورم. 
ساختن رابطه سالم، نزدیک بودن به آدم‌ها و داشتن کسانی که برایت امن هستند، چیزی است که مهاجرت از آدم حداقل درسال‌های اول می‌گیرد. البته برای همه اینطور نیست. وی الان در رابطه با آدم‌ها از ایران خوشحال‌تر است. آدم‌های تازه‌ای که پیدا کرده خیلی بیشتر از ایران شبیه خودش هستند، اما من، حتی داشتن دوست معمولی هم نزدیک نشده‌ام. احساس می‌کنم آدم‌ها فرسخ‌ها از من دورند. 

هشتاد و ششم

برای اولین بار بعد از سه سال کرونا به سراغ ما هم آمد. مریضی عجیبی است. از هر مریضی‌ای انگار ذره‌ای در آن است. هم درد بدن هست، تب و لرز، سرگیجه و دردی که در هیچ مدل مریضی‌ای من را رها نمی‌کند، گلو درد. هرچند برای من روز اولش سخت بود که همه چیز باهم بود. الان بعد از سه روز فقط درد گلو برایم مانده. به نظر سختش را نگرفتم. وی تازه دردش شروع شده. ماندن‌مان توی خانه و با حال و روز مریض هم از آن موقعیت‌های نخواستنی است. هرچند وی همه‌اش سعی می‌کند حتی در سخت‌ترین لحظات با روحیه باشد و آهنگ شاد بگذارد و من را بخنداند. این چند روز اینقدر مراقبت‌های عاشقانه و خواستنی‌ای کرد که برای هر کار و حرکتش دلم می‌خواست گریه کنم. امروز که خودش حالش خوب نبود، هر غری که می‌زد دلم می‌خواست چپه‌اش کنم! گاهی اینقدر متناقض. این‌ها احساسات لحظه‌ای است. می‌آید و می‌رود و خوشحالم که بخش خوشحالی‌هایش بیشتر برایم پررنگ است. 

این چند روز که دوستان ایرانی از کرونا گرفتن ما خبردار شدن، هر روز یکی برایمان غذا و میوه آورده. کلی هم توی یخچال خودمان داشتیم. بساطی پهن کردیم و واقعا خوشحالم که به خاطر وی است که هیچ جای دنیا تنها نیستیم. چون اوست که با همه آدم‌ها دم‌خور می‌شود، برایشان مرام می‌گذارد به وقت خوشی و ناخوشی همراهی‌شان می‌کند.

فکر کردن به دور شدن از وی حتی برای چندماهی هم عذابم می‌دهم. باید درباره این احساس بنویسم. بنویسم که چقدر وابسته‌ام و چقدر احساس ناتوانی دارم.

هشتاد و پنج

هزاران کیلومتر دور از خانه، کل روز را گریه‌ کرده‌ام و چشم‌هایم سنگین شده است. نتوانستم با وی بروم برای تماشای فینال جام جهانی و در خانه روی تخت نشسته‌ام و تنها با لپ‌تاپ بازی فرانسه و آرژانتین را می‌بینم.

هشتاد و سوم

هوا عجیب سرد شده است. اینجا سیستم گرمایشی درست و حسابی هم ندارد. حتی خیلی از خانه‌ها ازجمله خانه‌ی ما لوله‌کشی آب گرم هم ندارد. آب گرم فقط در حمام و آن هم در مدت زمان کوتاه است؛ چون آبگرمکن‌ها برقی است و آنچنان جانی ندارد! وقتی هم هوا سرد باشد، آدم دلش نمی‌خواهد از زیر پتو بیرون بیاید. مثالش همین امروز که از 8 صبح بیدار بودم اما ساعت 11 با کش و قوس فراوان و خوردن چای دوبل و سوبل از جایم بلند شدم. چشم‌هایم بسکه زیر پتو بود و نمی‌خواستم نور روز را ببینم درد می‌کند! باید قبل از تمام شدن آذر همه کارهایم را جمع و جور کنم. حوصله رسیدن به ددلاین و استرس کشیدن بیش از اندازه را ندارم. به خودم فکر می‌کنم که چند وقت پیش به شدت دنبال برگشتن به ایران بودم و انجام کارهایی که سال‌هاست آرزویش را دارم. اما الان جز رخوت و ناامیدی چیزی همراهم نیست. آن شور و شوق اندکی هم که داشتم پر زده است و رفته که رفته.

چقدر زندگی کردن و ادامه دادن و زنده بودن سخت است. همه چیز انسان در رنج می‌گذرد و درد روی درد می‌آید. 

هشتاد و یکم

بالاخره بعد از چند ماه نشستم سر کار پایان‌نامه‌ام. الان استرس گرفته‌ام و نمی‌دانم تا آخر این ماه کارهایش تمام می‌شود یا نه؟ این استرس از آن‌هایی است که وادارم می‌کند کار کنم، چون همیشه ددلاین برایم مهم بوده است. البته همیشه هم مهم بوده، که زودتر از دیگری کارم را بفرستم اما این چندماه چون دور از هیاهوی همکلاسی‌هایم بودم چیزی رویم اثرگذار نبوده است. شرم آور است! حتی استرس را هم از استری «دیگری» می‌گیرم.

الان هم وسط نوشتن، عکس بابا و مامان در خانه پدری بابا باز کردم و گریه می‌کنم. 

وضعیت رقت‌باری است. اما حداقلش خوشحالم هرطور هست شروع کردم به انجام کارهای پایان‌نامه‌ام. حالا چه فرقی دارد، با استرس ددلاین باشد، خودانگیخته باشد، با استرس دیگری باشد. مهم این است که انجامش دهم و رو به جلو روم. 

هشتاد

اخبار ایران، وضعیت روانی خودم و کارهای روی هم تلنبار شده از موقعیتم چیزی ساخته که برای هر حرکتی ناتوانم. امدادرسی جز خودم نیست. باید عبور کنم، وگرنه می‌مانم در چاه عمیقی که دست و پا زدن زیاد در آن دارد، خفه‌ام می‌کند. 

هفتاد و نهم

پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام می‌دهد و گپ کوتاهی می‌زند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمی‌روی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که یکهو گفت من تراپیت کنم؟ برایم عجیب بود. قبلا در این باره حرف زده بودیم. میم خودش گفته بود چون «دوستیم» نمی‌شود او تراپیست من باشد. او اصرار داشت سلامت روانم مهم‌تر از دوستی با اوست! و من می‌آمدم هی سوالات مبنایی دوستی و روابط بین درمانگر و مراجع می‌پرسیدم! وسطش به سرم زد بگویم حالا بیا فردا باهم حرف بزنیم. او هم گفت باشد. 

سه ساعت حرف زدیم. سه ساعتی که مثل همیشه چون با او بود برایم لذت بخش بود. به پهنای صورتم می‌خندیدم و حس می‌کردم حالم خوب است؛ اما در نهایت چیزی که داشت اتمام حجت او با من بود. گفت و گوها به سمتی پیش رفت که گفت ما خیلی وقت است رابطه‌مان مثل رابطه درمانگر مراجع است. تو حرف می‌زنی. تو به اشتراک می‌گذاری، تو احساس صمیمیت می‌کنی ولی من نمی‌خواهم. من می‌خواهم گوش کنم فقط و نگاه حرفه‌ای داشته باشم. برایم همه چیز فروریخت. جمله‌ای گفت که انگار ذهنم را می‌خواند. گفت می‌خواهی برگردی ایران برای این صمیمیت‌هایی که اصلا با دیگران نداری، وقتی برگشتی می‌بینی آن چیزی که دنبالش بودی، چیزی نبوده جز توهم دوستی.

او می‌گفت تو با آدم‌های اطرافت صمیمی نیستی، گاردی داری و اجازه نمی‌دهی کسی به تو نزدیک شود، اما تو به آن‌ها نزدیکی، چون آن‌ها تو را مأمن و پناه خود می‌دانند ولی تو چیزی با آن‌ها به اشتراک نمی‌گذاری. رابطه‌ات با همه مثل مراجع درمانگر است. رابطه‌ای که برعکسش را با من داری. جای من و تو عوض شده است. 

درست می‌گفت. من نمی‌خواستم این را ببینم. درست‌تر اینکه نمی‌خواستم از زبان او بشنوم. توی چشم‌هایم نگاه کرد و من را از دوستی با خودش ساقط کرد! خیلی غمگینم. دوازده سال دل بستن به آدمی که از یک جایی به بعد در ذهنش تو را فقط یک مراجع از صدها مراجعش می‌بیند، بدون در نظر گرفتن پیشینه‌ها.

خیلی غمگینم. خیلی عصبانی‌ام از خودم و از دیروز تا به حال نمی‌دانم چه رفتاری باید بکنم. منگ شده‌ام. چطور این‌ها را برای تراپیستم بگویم. او که به من هشدار داده بود خودت را در اتاق درمان میم نینداز.

 از خودم و احساساتم خجالت می‌کشم. 

هفتاد و هشت

اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازه‌ای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط می‌خواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر می‌کنم، هر علاقه‌ای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کرده‌ام، نه از روی علاقه‌ام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترس‌هایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کرده‌اند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن این‌ها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان می‌شود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی می‌کنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمی‌دانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت می‌کشم و بدتر از همه اینکه، از آدم‌ها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.

هفتاد و هفتم

امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش می‌گذرد. این انفعالی که اینجا تجربه می‌کنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همه‌اش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم می‌ماند؟ از طرفی هم اینجا با دیدن ویدیوها و عکس‌ها و روایت‌ها دلم می‌خواهد من هم جزیی از آدم‌های معترض باشم و انگار اینجا بیشتر دل شیر دارم!