اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و سی و هشتم

دیروز تولدم بود. شب قبلش 20 نفر از دوستانم سوپرایزم کردند. واقعا هم شگفت‌زده شدم. انتظارش را داشتم کاری بکنند ولی دقیقا زمانی کردند که اصلا انتظارش را نداشتم. خیلی خوشحال شدم. شب خیلی خوبی را گذراندم. با اینکه پی‌ام‌اسم اما آن شب کنار بچه‌ها به من خوش گذشت. خوشحالم از داشتن‌شان. شاکرم. شبش که می‌خواستم بخوابم یاد دوازده سال پیش افتادم که تولد خیلی بزرگی گرفته بودم. همه دوستانم را دعوت کرده بودم. همان شب وی بهم پیامک داد و ابراز علاقه کرد. آن شب دقیقا روی تختم در اتاقی که در خانه پدری دارم خوابیده بودم و پیامک وی را دیدم. پریشب هم همان حس را داشتم. روی تختم در اتاق خانه پدری بودم. غمگین شدم. یاد لذت و ذوق آن شبم افتاد و جدایی‌ای که بعد از دوازده سال نصیبم شد. صبح تولد وی پیام داد و ابراز دل‌تنگی کرد. تب داشت. ناراحت شدم که پیام داده. گریه کردم. آمدم سر کار و تلگرامم را که باز کردم کلی پیام تبریک از دوستانم گرفتم. همه با یک همدلی خاصی پیامشان را داده بودند. ابراز دل‌تنگی با آرزوی از بین رفتن غم‌هایم. خیلی برای قشنگ بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم در دستشویی و های های گریه کردم. با اینکه چشم‌هایم سرخ شد، اما آرامش بعد از گریه برایم مهم‌تر بود. 

چشمم هم به پیام‌ها بود که میم پیامی بدهد و تا شب که عکسی در کلوز فرند اینستاگرامم گذاشتم و یادمش آمد که تولدم است حرفی نزد. پیام داد و تبریک گفت. مثل برادر بزرگی که رابطه دوستانه‌ای با خواهرش دارد. چرا من اینقدر ذوق بودنش را دارم وقتی می‌دانم هیچ سرانجامی ندارد. چرا احساسات آدمی نفهم می‌شود. اصلا چرا اینقدر بالا و پایینم. چرا اینقدر نیاز به کسی دارم که دوستم بدارد؟ این همه دوست را که اینقدر دوستم دارند چرا نمی‎بینم؟ چرا می‎خواهم مردی باشد که با او رابطه احساسی داشته باشم، اما از وجود این دوستانم بهره نمی‎برم. 

صد و سی و هفتم

من برای انجام کارهایم به یکی از فضاهای کار اشتراکی شهرم می‌روم. اینجا پر است از پسر و دخترهای جوان و گاهی هم نوجوان که دارند برای آینده‌شان کارهای مهم می‌کنند. همه‌شان یک مهارت را حداقل بلدند، به یک زبان تسلط دارند و اگر به ترید کردن مشغول نباشند، یا برنامه‌نویسند یا پروژه‌های بزرگ را مدیریت می‌کنند یا در پی زدن استارتاپ جدیدند. تقریبا بیشترشان هم برنامه رفتن دارند، حداقل آن‌هایی که من دیدم. این همه بچه با استعداد چند قدم مانده تا از ایران خارج شوند. به قول یکی که نوشته بود، الان مهاجرت کردن جزیی از مراحل زندگی شده است؛ مثل کنکور دادن، سربازی رفتن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن. این دل من را به درد می‌آورد. دیروز یکی از دوستانم آمده بود پیشم کار بکند. وسط کار همسرش که از دوست‌های نزدیکم است زنگ زد که ویزای توریستی کانادایشان آمده است. به ناچار برایشان خوشحالم، اما واقعا بودنشان دل‌گرمی است برایم. اگر این‌ها بروند، اگر عین برود، اگر خواهرم برود، من می‌مانم و یک زندگی خالی. عین زمانی که خودم داشتم می‌رفتم به من گفت تو پشت و پناهمی، بدون تو چه کنم؟ من برایم اینطور بود که من همیشه هستم. چرا می‌گوید بدون تو چه کنم؟ حالا که برگشتم و یکی یکی رفتن دوست‌هایم را می‌بینم و اقدام‌هایشان را می‌شنوم پشتم می‌لرزد. من چقدر دلگرم بودم به بودنشان. باید گروه‌های جدید ساخت؟ باید روی تنهایی خود حساب کرد؟ برای منی که زیست اجتماعی‌ام خیلی پررنگ است چطور این اتفاق می‌تواند بدون آسیب باشد؟ حالا بدون آسیب هم نه، آسیب کم. چقدر بزرگ شدن سخت است. 

صد و سی و ششم

فکر می‌کنم میم را به‌عنوان ابژه عاطفی قرار داده‌ام. زمانی که از بودنش ناامید می‌شوم، فشار عصبی‌ای که به من از نبود وی وارد می‌شود، بسیار زیاد می‌شود. من از یک جایی به بعد میم را همه چیز کرده بودم. این چند وقت کم پیام می‌دهد. سراغی از من نمی‌گیرد. روزهایی هم که پیام می‌دهم حتی سوال خوبی؟ یا بهتری؟ را نمی‌پرسد. برعکس قبلا که همه‌اش از من خبر داشت. گفتم بهش. گفتم که چرا سراغ نمی‌گیری؟ گفت نمی‌دانستم اوضاعت خوب نیست. عذر می‌خواهم. گفتم: عذرخواهی نمی‌خواستم فقط از سر دوستی پرسیدم و گفت: خب عذرنمی‌خواهم. و من هم جوابی نداشتم و فقط به اوکی بسنده کردم. این حرف‌ها مال اوایل هفته پیش است و هنوز پیامی نداده که بهتری یا نه. الان بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم من مراقبت و توجه او را جایگزین وی کرده بودم. من او را به جای خالی وی گذاشته بودم. محبتش را می‌نوشیدم و متوجه نبودم که این را از سر دوستی یا نگاه انسان‌دوستانه میم است. با اینکه هی به خودم یادآوری می‌کردم، اما ناخودآگاه چیز دیگری از من می‌خواست. حالا انگار اوضاع برایم سخت‌تر شده. حالا همه چیز خالی است. هیچ چیزی جلوی رویم نیست و من سخت ترسیده‌ام. خوابم بسیار زیاد شده. سرکار زود خسته می‌شوم. مغزم هشدار می‌دهد. تمرکز ندارم و انجام هرکاری برایم دشوار است. چند شب پیش کابوس دیدم و دوباره جیغ زدم. جیغ زدن برایم هشدار است. اینکه حواست باشد! دوباره داری خودت را از دست می‌دهی. سیگار کشیدنم بسیار شده است. چند روز دیگر تولدم است و تنها چیزی که دلم می‌خواهد حضور میم در شهرم، پیش من است. با اینکه رویایی بیش نیست، اما برایم قشنگ است. حتی جرئت ندارم پیامش بدهم. می‌دانم کارم درست نیست. اگر واقعا او را جایگزین وی کرده باشم، از دست دادنش، سخت‌تر از سوگ از دست دادن وی است. 

این روزها هر پسر مو بلندی را می‌بینم، وی یادم می‌آید. امروز سر کار یکی تل زده بود و یک لحظه خشکم زد. انگار که وی کنارم است. 

صد و سی و پنجم

کارم بسیار سنگین است. احساس تنهایی می‌کنم و کلافه‌ام. همه هم انتظار دارند که من همان صدی باشم که دو سال پیش بودم. اما من پنجاه هم نیستم. روانم کشش این همه درگیری را ندارد. همه‌اش هماهنگی و تلفن زدن، همه‌اش چک کردن و تولیدمحتوا انجام دادن. به درسم نمی‌رسم و فقط دارم برای شندرغاز پول می‌دوم. خرج بسیار است. پول کم است. اعصاب متزلزل است. نیاز به آدمی در کنارم دارم. می‌دانم حداقل تا شش ماه آینده نباید وارد رابطه‎ای شوم، اما دلم رابطه و کش و قوسش را می‌خواهد. دلم دوست داشته شدن را می‌خواهد. چند بار این را اینجا نوشتم؟ بسیار بسیار. چه زمانی که وی بود، چه الان که خودم تنها هستم. دارم برای خودم هم خسته کننده می‌شوم. 

صد و سی و چهارم

خیلی کلافه‌ام. احساس می‌کنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا می‌شود. اما در عین حال رخوت جابه‌جای‌اش نشسته است. دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم، با این‌که حتی حوصله ندارم از جای‌ام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کرده‌ام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سه‌شنبه از ایران می‌رود. هنوز حرف‌های آخرم را نزده‌ام. نمی‌دانم چه چیزی باید بگویم. حالا هم که همه دوستانم می‌دانند. فکر می‌کنم که باید جایی باشیم تا بتوانم داد بزنم سرش، اما هر وقت تنها می‌شویم پشیمان می‌شوم از حرف زدن. می‌گویم من این همه سال گفتم و گفتم و گفتم و او نشنید. چه چیزی دوباره بگویم؟ دوباره همان حرف‌ها که می‌داند و در برابرش سکوت می‌کند می‌شود. چرا هنوز می‌خواهم از او مراقبت کنم؟ چرا با حرف‌هایم له‌اش نمی‌کنم؟ چرا دق دلی‌ام را سرش خالی نمی‌کنم؟ چرا دلم نمی‌آید مشت بزنم و بگویم چقدر عصبانی‌ام که حالا رها می‌شوم. درست است من هم دلم نمی‌خواست این زندگی را، اما من ترک شدم. من در شرایط سختی رها شدم و وی هنوز و مثل همیشه فقط سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و خسته‌ام. 

صد و سی و سوم

وی را دیدم. خوب است. هنوز حال افسرده‌اش را دارد. هنوز مشکلات عمیقی را که با خودش و خانواده‌اش هست، دارد. خیلی خوشتیپ و جذاب شده است. کنار هم راحتیم. مثل دو دوست. دلم برایش واقعا تنگ شده بود. هنوز دوست داشتن برایم باقی است. اما عشق نیست. دوست داشتن دو تا دوست است. هنوز دوست دارم سر هر ماجرایی کنارش گریه کنم. نمی‌دانم بعد از اینکه هفته دیگه برود زندگی برای چه شکلی می‌شود. قطعا همه چیز تغییر می‌کند. الان دیگر همه می‌دانند. فقط مانده مهری که توی شناسنامه‌مان بخورد. باورم نمی‌شود همه چیز به اینجا ختم شد. من دلم زندگی ادامه‌دار و فرزندانی می‌خواست که تا آخر همراهمان باشند، اما حالا باید در آستانه 33 سالگی به فکر شروعی دوباره باشم. 

دوستی که در آن کشور دور باهم رفت و آمد داشتیم، پیام داده رفته است کالج. کالجی که تو حوزه تخصصی من کار می‌کند. حسودی‌ام شد. اگر من هم هفته دیگر با وی می‌رفتم شاید می‌توانستم در آن کالج آن درسی که دوست داشتم را بخوانم. آه از روزهای رفته...

صد و سی و دوم

خیلی شلوغم. کار تازه را شروع کرده‌ام و گیج برنامه‌ریزی و ایده‌پردازی و هزار کار دیگری هستم. هنوز وی را ندیده‌ام. فقط صدای عصبی‌اش را از پشت گوشی شنیده‌ام که چقدر ناراحت است که ایران آمده. خوشحالم می‌تواند خودش را بروز دهد. کلافگی و کم حوصلگی‌اش را ببیند. این برون‌ریزی را هر از گاهی ما آدم‌های سرکوب‌گر نیاز داریم. ما که همیشه درونمان را مخفی می‌کنیم. کاش آدمی پیدا کند که آرامش کند. دوستش بدارد و او هم او را دوست بدارد. کاش از دیگران کمک می‌گرفت. چرا اینقدر برایمان سخت است از دیگری کمک بگیریم؟ ما خیلی تنها و کم‌توانیم. نیاز داریم با آدم‌ها باشیم و از آن‌ها یاری بگیریم. هیچ ابر انسانی وجود ندارد مگر اینکه روان تاریک و سیاهی را با خودش حمل کند.

صد و سی و یکم

یک هفته پایتخت بودم. فکر می‌کردم دوستان زیادی را ببینم، با آدم‌های زیادی حرف بزنم، خوش‌گذرانی زیادی داشته باشم اما آنطور که فکر می‌کردم نشد. تنها طای عزیزم را دیدم. بعد از دوسال که ندیده بودمش. یک ماه ایران است. هفته دیگر باز می‌رود؛ اما همین که توانستم کمی با او حرف بزنم و برایش گریه کنم آن هم از نزدیک، طوری که وسط هر حرفی در آغوشش بروم برایم یک دنیا ارزش داشت. طای عزیزم هم‌تای من است. آنقدر دوستش دارم که دوست دارم به هر چیز و هر کسی که باعث مهاجرت آدم‌ها می‌شود لعنت بفرستم. عجیب‌ترین بخش سفرم هم ندیدم میم بود. فرصت نداشت. پیام نداد و برایم این کارش ناامید کننده بود. 
وی را هم هنوز ندیده‌ام. آمد ایران، با دوستانمان رفت شمال، ویلایی که دوستش داشتم و دیگر مال من نیست. دیروز هم با پدر و مادرش رفتند مشهد. برایم کلوچه فومن از شمال آورده چون خیلی دوست دارم. انبه هم از کشور مشترک پیشینمان آورده و توی یخچال گذاشته. کفش قشنگی هم خریده. دیروز تا وارد خانه شدم و چمدانی را دیدم که پر از لباس‌هایی است که در آن کشور به امید برگشتن گذاشته بودم، گریه‌ام گرفت. چقدر سخت است. بدون وی میوه موردعلاقه‌مان را بخورم سخت است، بدون وی به آینده فکر بکنم سخت است. همه چیز درگیر عواطفی است که می‌آید و می‌رود. گریه‌هایی که گاهی می‌شویدشان و گاهی می‌شوردشان.

صد و سی‌ام

دیروز بعد از آنکه پست قبلی را نوشتم و داشتم به همه خبرهای خوش‌خوشانم را می‌دادم، وی زنگ زد. گفت صبح شنبه ایرانم! برای سه هفته می‌آیم و می‌خواهم با دوستانمان به شمال بروم، می‌آیی؟ من گیج آمدنش و دعوتش به سفرفقط گفتم نمی‌دانم. حالا تو بیا. گفت اصلا دلت می‌خواهد من را ببینی؟ گفتم ما هنوز رسما زن و شوهریم و من دلتنگ توام. گفت باشد، چیزی نمی‌خواهی برایت بخرم؟ و دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و با یک بله و خیر ادامه دادم. بعد از آنکه قطع کرد دوباره حمله‌ی اضطرابی را تجربه کردم. شروع کردم به گریه کردن و نمی‌دانستم باید چه واکنشی داشته باشم. 

حالا باید چه رفتاری داشته باشم؟ می‌توانم بغلش کنم؟ می‌توانم ببوسمش؟ اصلا چطور وقتی می‌بینمش گریه نکنم؟ چطور باید باشم؟ چطور وقتی حضورش را حس می‌کنم زبان را کنترل کنم و نگویم بمان؟ به پدر و مادرم چه بگویم؟ او که نمی‌خواهد با آن‌ها دیدار کند. نکند مجبور شوم بروم خانه‌شان برای نمایش بازی کردن جلوی پدربزرگ و مادربزرگش؟ جلوی دوستانی که از ماجرا خبر ندارند باید چطور رفتار کنم؟ آه. چقدر همه چیز سخت است. چند روز خوشحالی و امید به آینده داری و یکهو درگیر اضطرابی می‌شوی که پر از ندانستن است. 

صد و بیست و نهم

قرار داد کار جدید را بستم. حداقل الان دغدغه مالی‌ام کمتر شده است. می‌دانم که می‌توانم ادامه دهم. حرفی که تراپیستم دیروز به من زد حالم را چند درجه بهتر کرد. گفت تو گذشته پرقدرتی داری و روی همان گذشته آینده خوبی می‌سازی. این برای من کافی است.