اتفاقات عجیبی توی این چند وقت افتاد. آنقدر عجیب که هنوز نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم به تعریف کردنش. فقط میخواهم اینجا بگذارم که میم ازم خواست باهم در رابطه باشیم. گفت من تو را دوست دارم، تو هم من را دوست داری. برای همدیگر جذابیم و از هم خوشمان میآید. چرا در رابطه نباشیم؟ باورش برایم سخت است. باورش برایم خوشایند است. اینقدر این چند روز در اشتیاق بودهام که مطمئنم سالهاست چنین چیزی را تجربه نکردهام.
وقتهایی که سرکارم به لپتاپم دسترسی دارم. با گوشی هم وارد وبلاگ نمیشوم. دیروز ساعت و نیم از کار زدم بیرون و تا 4 پیاده خانه بودم. افتادم روی تخت و دلم خواست بعد از سالها فیلم فریدا را ببینم. تا شروع کردم به دیدن، گوشیام زنگ خورد. میم بود. تا سلام کرد و سلام کردم و احوالم را پرسید شروع کردم به گریه کردن. گریهای که تمامی نداشت. سکوت و گریه و کمی هم تعریف ماجراهای دیروز. حالم از این رو به آن رو شد. شنید مرا، همدردی کرد، بعد هم خداحافظی کرد. شب هم با حال خوب و روبهراه پیام دادم و از بودنش تشکر کردم. چقدر دیروز عجیب و پیچیده بود.
کمی وا دادهام. احساساتم متعادل شده است. هنوز ذهنم بسیار درگیر است. هنوز به گوشی خیره میشوم که آیا میم پیامی میدهد یا نه. هنوز دلم میخواهد خودم را گول بزنم. هنوز دلم میخواهد برای خودم بلند بلند گریه کنم. اما چه میشود کرد باید ادامه داد. هر چقدر هم دور خودم بچرخم و گریه کنم و نخواهم باشم، باز هستم.
چیزی که این روزها به آن زیاد فکر میکنم نتیجهای است که از کم کردن رابطهام با میم برایم حاصل میشود. (حالتان دارد از میم و ملحقاتش بهم میخورد؟) من علاوه بر اتاق درمان که همۀ حرفم را راحت میزنم، پیش میم هم راحتم، اما بقیۀ دوستانم برایم آنقدر امن نیستند. شاید هم خیلی بحث امن بودن نیست، بیشتر از این جنبه که دوست ندارم آدمها به خاطر «من» نگران باشند. تا نگرانی خانواده را میبینم ژست دختر مستقل را میگیرم. تا نگرانی دوستانم را میبینم ژست دوست قهرمان را میگیرم. نمیدانم جنبه ضعیف نپنداشته شدنم مهم است، یا اینکه آدمها وقتشان را برای من بگذارند؟ چون احساس اضافه بودن و باری روی دوش دیگران شدن، خیلی اذیتم میکند. اتاق درمان هست، اما در اتاق درمان میروم برای درمان، خیلی روزمرهام را نمیگویم، خیلی از ذوق و شوقم در رابطه با کار یا دیگران یا هرچیز دیگر در زندگی نمیگویم. زمانش محدود به 50 دقیقه در هفته است و مثل میم هر روز و هر شب نیست. این داستانسرایی کردم که بگویم بعد با این جای خالی چه گهی بخورم؟ چه دغدغههایی دارم! کلی کار عقبمانده و روی هم تلنبار شده دارم، درس نخواندهام. کلی قول دادهام. هی ایده به نظرم میآید و برای آدمها و خودم تز بیخود صادر میکنم و وای از این همه کلافگی و تشویشی که دارم.
اتفاق ناگوار این یک ماه هم اضافه شدن 4 کیلو به وزنم است.
سوالی که این روزها در سرم میچرخد این است که آیا باید به میم بگویم که از رابطه با او احساس خطر میکنم؟ یا نه. دلم میخواهد بگویم که به شکل عجیبی به تو نیاز دارم اما از احساساتم میترسم. آیا این ولع گفتن به معنای همان تغییر دادن نوع رابطه است؟ چه باید بکنم؟
پیاماس جوری فشار آورده که به هر چیزی، حتی خوردن قهوه هم که فکر میکنم، بغض گلویم را میگیرد و دلم میخواهد برای همه چیز زار زار گریه کنم. تازه از سفر سیستان و بلوچستان و دیدن آن همه محرومیت برگشتم. همه چیز آن سفر تجربه عجیبی بود. از ارتباط گرفتن با دخترانی که آیندهای برای خود نمیدیدند و در رویاهای دستنیافتنی (به خاطر سنت و مذهب) غرق میشدند تا تجربه موقعیت ناآشنایی که شبهایم را بهم میریخت. موقعیت ناآشنا از سوالی میآمد که آدمهای ناآشنا در این سفر از من میپرسیدند و آن هم متاهل یا مجرد بودنم بود. لفظ مجرد را با صدای خودم میشنیدم برایم عجیب بود. چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ چرا من مجردم؟ من که تا چند ماه پیش کسی را داشتم که شبها و روزها به او فکر کنم، حالا چه شده است؟ زمانهای استراحت برایم عجیبتر بود. دوست نزدیکم که همراهم بود داشت با همسرش چت میکرد یا حرف میزد، من به معنای واقعی خیره بودم به گوشی بدون اینکه پیامی از کسی داشته باشم. او هر روزمان را برای همسرش تعریف میکرد و برای من همه ماجراها روی هم تلنبار شده بود بدون اینکه بتوانم با کسی تقسیمش کنم. گاهی زیرچشمی به گوشی دوستم نگاهی میانداختم. دلم میخواست این همه پیامبازیاش با همسرش نباشد، کاری باشد یا خانوادگی، اما معمولا داشت رابطهاش را پیش میبرد. غمگین بودم. کم حرف میزدم. روز آخر کمی هم گریه کردم. تا کی باید برای موقعیت جدیدم یکه بخورم؟ تا کی باید برای خودم غمگین باشم؟
تراپی این هفتهام واقعا درد آور بود. از حرفها بالا شروع کردم. همهاش گریه میکردم. شروع صحبت چشمم به ساعت افتاد که تازه جلسه شروع شده بود، بعد دستهایم را از روی چشمهایم برداشتم و یکدفعه دیدم 5 دقیقه به پایان جلسه بیشتر نمانده است. حس خیلی عجیبی بود. زمان برایم به آنی گذشته بود و اولین بار بود چنین چیزی را در اتاق درمان تجربه میکردم. حرفهایم به دوست داشتن میم رسید. درمانگرم میپرسید چی میشود که میخواهی رابطۀ دوستیات با میم را تبدیل به رابطۀ عاطفی کنی؟ نمیدانستم. فقط میگفتم چون که دوستش دارم. هی میپرسیدم چرا هرکسی که من دوست دارم او من را دوست ندارد؟ او میلی به ارتباط با من ندارد؟ چه مردی که دوازده سال در یک خانه با او زندگی کردم، چه میم که 15سال دوستیام را با او ادامه دادم. به درمانگرم میگفتم دلم میخواهد از میم بشنوم که من را دوست ندارد. او هیچوقت مستقیم به من چنین حرفی نزده. انگار که میخواهم روی دوستنداشتنی بودن خودم با حرفش صحه بگذارم. یک تمایل مازوخیستی که رنج و درد را بیشتر کنم. خودم در سوگ از دست دادن رابطهای طولانی مدتم اما میخواهم رابطۀ دیگری را هم به شکل هارش و حقیرانهای برهم بزنم. همه چیز را میخواهم به خودم ربط دهم. میخواهم ثابت کنم چقدر ناگوار و نخواستنی هستم. میخواهم طرد شوم. سوالم از اول تا آخر این بود: چرا میروم سراغ رابطههایی که میدانم و مطمئنم آن آدمها به من هیچ علاقهای ندارند؟ چه چیزی را در خودم ارضا میکنم. چرا اینقدر در زجر دادن خودم مصر هستم. آیا اگر میم به من علاقهای داشت من همچنان برای ذرهای توجهش اینطور دست و پا میزدم؟
اینها از کجا میآید؟ یک پسزدگی از پدر است؟ این پسزدگی را کجا تجربه کردهام؟
اگر با نظریۀ آدلر آشنا باشید، احتمالا دربارۀ ترتیب فرزندان و اثری که در روان آنها دارد چیزهایی میدانید. برای من این قسمت از نظریهاش جالب است؛ توصیفاتی که دربارۀ فرزندان اول، دوم و سوم دارد دقیقا با خانوادۀ من همخوان است. من همان فرزند وسطم که زیر سایۀ فرزند اول خودم را میبینم. فشارها را از پایین و بالا احساس میکنم، نسبت به بقیه تابو شکنم، موفقیتهایم نسبت به دو فرزند دیگر بیشتر است، حسادت را در خودم خیلی احساس میکنم و و و. بخش دیگری از نظریه آدلر دربارۀ عقدۀ حقارت و برتری است. جسم منم مانند جسم آدلر است، آن حقارت از نگاه دیگری را همیشه احساس کردم و خودم را بر اساس تصویری که دیگری نسبت به من داشته، باور کردهام. در جلسۀ تراپی این هفتهام، فضا رفت به سمت باوری که من نسبت به خودم دارم. رشدی که در جاهایی و مخصوصا در رابطه با وی به خودم اجازه ندادهام، محقق شود. او درس بخواند، من نخوانم. او موفقیت کسب کند، من نکنم. حتی کارهای کوچک. من همیشه درگیر و دار رشد او بودم و انگار اجازه نداشتم تا زمانی که او هست رشد کنم. همیشه باید خودم را در نگاه دیگری کمتر مینمایاندم تا وی بزرگتر و بیشتر باشد. نمیدانم این مراقبت از او بود، یا تایید باور دیگری بود که ناخودآگاه بر خودم مترتب میداشتم. سخت است. اینکه من همیشه چون جسمم کوچک بوده است، خودم را، کوچک انگاشتم. به خودم اجازه بلند شدن ندادم. مثل پسرک داستان طبل حلبی گونترگراس. ماندن در ناخودآگاهی که تو را پس میراند. این حالت را در رابطه با خواهر بزرگم هم دارم. من شرمنده بودم از اینکه او ازدواج نکرده و من ازدواج کردهام. من تا مقطعی درس میخواندم که او خوانده است. من از موفقیتهایم برای خانواده نمیگفتم که او همچنان بزرگ باشد و من با باور کوچک بودن خودم را هم کوچک نگه میداشتم. عجیب است این روندی که روان آدم طی میکند و ناخودآگاه جوری دستکاریات میکند که میفهمی چه کارها را با چه موانعی انجام دادی و انجام ندادهای. خوشحالم که به این آگاهیها میرسم و کاش بتوانم در لحظاتی که دچارشان میشوم، ازشان با همین آگاهی عبور کنم.
از همراهی عجیب میم گفتم؟ گمان نکنم. سهشنبه یک تجربهی جدید داشتم و صبحش در خلال پیامی در اینستاگرام به میم گفتم. مثل همیشه گفت اوکی است و موفق میشوم و از خودم انتظار منطقی داشته باشم. عصرش توی خانه نشسته بودم و منتظر دوستانم بودم که دنبالم بیایند. گوشی را روی پایم انداخته بودم که دیدم میم دارد زنگ میزند. از تعجب شاخ درآوردم. کم میشود تماس بگیریم باهم. یا تصویری حرف میزنیم یا پیامکی. گوشی را برداشتم و یکهو پرت شدم به سالهای پیش. همان نوع سلام و احوالپرسی کردنش، همان حالی که صدایش برایم عجیب میشود و قلبم به تپش میافتد، و نیشم چنان باز میشود که دوست دارم فقط حرف بزنم و حرف بزنم و لوندی کنم و گوشی را قطع نکنم. برایم صحبت کرد. حال و احوال کرد. خوشحال و خندان بودنش را میتوانستم از پشت گوشی و صدایش بفهمم. ازم خواست تجربه را برایش بازگو کنم و دقیق گوش کرد و چند سوال پرسید و گفت چند نکته را رعایت کنم که تجربهام کمخطاتر باشد. چنین حمایتی، با اینکه به بهانه تشکر از کتابی بود که از سر کار برایش فرستادم، برایم یک چیز وصف نشدنی بود و باعث شد آن کار و تجربه جدیدم به شکل خیلی خوبی پیش برود.
حتی کارگاهی که پنجشنبه و جمعه گذراندم هم اگر همصحبتی با او و یاد گرفتن از او نبود، به این حال نمیگذشت. حالی که واقعا جانم را جلا داد و اعتماد بنفسم را بالا برد. دیشب بهش پیام دادم که چقدر خوبی و چقدر برای من اثرگذاری. او هم زد به در لودگی که خداروشکر چشمت به روی حقایق باز شد.
حالا که دارم در رابطه با میم با خودم کنار میآیم، بیشتر جدایی از وی اذیتم میکند. الان میدان اصلی شهر که میروم همهاش خندههای وی در گوشم است. یاد مسخرهبازیهایش، غر غرهایش، خندههایش.... وای از خندههایش، همه در سرم میچرخد. همه مکانها الان برایم پر از خاطره است. خاطرهها همه خوشایندند، حتی یاد خاطرههای سخت و ناخوشایند هم که میافتم ذهنم پس میزند. ای امان از این ذهن پر غرض من.
روز تراپیام را تغییر دادم. این هفته چنان گریهای روی کاناپه سر دادم که فقط چندبار بلند شدم تا بتوانم نفس بکشم. پیاماس بودن، دلتنگی، صحبتهای گاه و بیگاه با وی، همه و همه روانم را بهم ریخته بود. اینقدر تا اینجای هفته به سختی خودم را کشیدم که گاهی باور به اینکه این روزها میگذرد و زنده میمانم برایم سخت میشود. دیروز سر کار نرفتم. نتوانستم. خوابیدم فقط. روز قبلش هم همینطور. بیشترش دانشگاه بود و بعد رفتم ماساژ و بعد هم تراپی. بدنم اجازه نمیدهد مثل قبل باشم. هرکاری برایم فرسایشی و خسته کننده است. وکیل هم که زنگ میزند، جان از بدنم در میرود تا بتوانم با او صحبت کنم. حال وی خیلی بد است. مادرش هم چند روز پیش زنگ زد و تا سلام کردم گریهاش گرفت و قطع کرد. فردایش جاریام پیام داد. گفت: الف عزیزم دوست داریم و همیشه جایت توی قلب ماست. به قول تراپیستم جدایی ما خیلی شیک و دراماتیک است. همه همدیگر را خیلی دوست داریم و انگار واقعا خواهر و برادر خود را از دست دادیم.
این وسط هم درس و دانشگاه برایم بار شده است. چرا تابستان تمامش نکردم وقتی میشد؟ چطور فکر میکردم پاییز حالم بهتر میشود؟ گاهی از تصمیمهای لحظهای که میگیرم واقعا حیرت میکنم.