اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

پنجاه و یکم

سال‌های اول ازدواج‌مان بحثی سر سکس با کاندوم یا بدون کاندوم نداشتیم. وی هیچ‌وقت از من نمی‌خواست که بدون کاندوم سکس کنیم و من هم آنقدر ترس از بارداری داشتم که دلم نمی‌خواست تجربه کنم. اما این چند سال اخیر، سه یا چهار سال، او هراز گاهی زمزمه می‌کند که بدون کاندوم سکس داشته باشیم. در بیشتر مواقع من راضی نشدم و او هم اصرار نکرده، اما هفته پیش برای اولین بار گفت من فقط بدون کاندوم سکس می‌کنم و من هم مثل بیشتر اوقات گفتم نمی‌توانم. او هم بلند شد، لباسش را پوشید و گفت من ده سال به خاطر خواسته تو چیزی نگفتم، اما الان می‌خواهم به خواسته خودم هم احترام بگذارم. همه چیز سریع و عجیب گذشت. خوشحالم از اینکه حرفش را بالاخره دارد می‌زند، اما نمی‌دانم با مردی که دارد به خواسته‌های خودش تازه توجه می‌کند و دارد خودش را تازه می‌بیند چه رفتاری باید داشته باشم. بلد نیستم وقتی در چنین موقعیتی قرار می‌گیرم چطور باید رفتار کنم. این چند روز دلم می‌خواهد ببوسمش، نوازشش کنم، اما انگار نمی‌توانم. انگار سدی جلویم است که اجازه نمی‌دهد لمسش کنم. بوس و نوازشی منظورم است که به هم‌خوابگی ختم می‌شود. از خودم و ابراز احساسات کردن به او خجالت می‌کشم. شاید هم به خاطر اینکه حرف آخرش نه سکس بدون محافظت است که اتمام رابطه است. 

نمی‌دانم چه بنویسم. نه می‌خواهم خیلی با خودم رو راست باشم و نه می‎توانم از این همه غم کلمه بگیرم. توانایی‌هایم را یکی یکی دارم از دست می‌دهم، این یکی هم روی آن.

چهل و نهم

دلم می‌خواهد با میم حرف بزنم. بیشتر از هر چیزی. دلم می‌خواهد سکوتش را بشنوم. حرف زدنش را بشنوم و خنده‌هایی را بشنوم که رگ روی پیشانی‌اش را برجسته می‌کند. قبلا این خنده‌هایش یادم نبود. این چند وقت که تصویری حرف می‌زنیم دارم دقت می‌کنم به جز جزش و خدا خدا می‌کنم رد چشم‌هایم را نگیرد و نفهمد که چه شوری پشت این نگاه کردن‌هایم هست. 
صبح خواب می‌دیدم دارد توی اسکایپ به من زنگ می‌زند. توی خواب آنقدر ذوق زده بودم که بی‌درنگ دستم را زدم روی جواب دادن و یک لحظه صورتش را دیدم و دست‌هایش را که داشت دوربین را تنظیم می‌کرد. اما تا به حرف آمد من از خواب پریدم و گوشی‌ام را نگاه کردم. خبری از زنگ زدن نبود، فقط ساعت گوشی نشانم می‌داد که چقدر بیشتر از همیشه خوابیدم. 
حال خوب چند دقیقه‌ای.

چهل و هفتم

الان می‌فهمم چیزی که در این پسر هست و من از آن خوشم می‌آید، تعریف کردن او از من است و بس! وقتی نظراتش را درباره سینما، روان‌شناسی، ادبیات، جامعه حتی سیاست می‌شنوم واقعا حالم بد می‌شود. چقدر نیازمند تایید دیگری بودن می‌تواند نگاه آدم را به بقیه متفاوت کند. هر وقت صحبت درباره خودش و زندگی روزمره‌اش و گوش کردن به من باشد، همه چیز برایم جذاب است و حتی پشن هم به او دارم؛ اما امان از وقتی که درباره چیزی بخواهد اظهار نظر کند. با اینکه با شرم دارم این‌ها را می‌نویسم، شرم از اینکه اینطور آدم‌ها را قضاوت می‌کنم، اما جلوی قضاوت کردن و از بالا به پایین نگاه کردن خودم را هم نمی‌توانم بگیرم. البته خودش هم می‌گفت که نگاه از بالا به پایین به او دارم؛ اما من همه‌اش می‌خواستم انکار کنم چون نیاز داشتم هنوز بشنوم که چقدر خاص و خوب و عالی‌ام. هرچند امروز حرف آخرم را زدم و خوشحالم بالاخره قبول کرد که دیگر خصوصی به من پیام ندهد، اما از طرفی هم، هم برای خودم متاسف شدم که چطور چند روزی درگیر حال خوش دوست داشتن از طرف او شدم هم اینکه اینقدر به آدم‌ها نگاه استاندارد من خوب است، استاندارد تو بد است دارم. 

با اینکه از اول توی ذهنم آن را یک آدم زرد می‌دیدم، اما وقتی محبت کردن‌ها و تعریف کردن‌هایش زیاد شد و خوش‌خوشانم شد، توی ذهنم می‌خواستم به خودم او را آدمی جلوه بدهم که فکر خوبی دارد؛ اما فضایی برای رشد نداشته است. حالا اما می‌بینم اصلا هیچ وجه مشترکی بین او و من حتی برای دوستی ساده هم نیست.

چهل و ششم

یادم نیست گفتم که این پسره ابراز علاقه‌اش را تمام و کمال انجام داد و من را در یک موقعیتی عجیب گذاشت. چند روز سعی کردم صحبت کنم که متوجه باشد من تمایلی به بودن در رابطه با او ندارم. من همسرم را دوست دارم و نگاهم به صحبت کردن و پیام دادن او فقط از روی دوستی و تنهایی بوده است. نه تصمیمی دارم که پارتنر خودم را ترک کنم و نه علاقه‌ای به چنین رابطه‌های فرازناشویی دارم. وقتی پذیرفت ویسی برایم فرستاد که استیصال در صدایش موج می‌زد. گفت: من چرا داشتم خودم را گول می‌زدم؟ گفتم یا خودت را گول می‌زدی یا امیدی داشتی که من هم به تو علاقه‌ای فراتر از دوستی داشته باشم. و اعتراف کرد بدون اینکه فکر کند به کارش امید داشته. خیلی عجیب بود برایم چنین حالی. با اینکه خوشحال بودم کسی این چنین مرا دوست دارد ولی از اینکه به او بگویم باید رابطه‌اش را در حد یک همکلاسی نگه دارد؛ اذیت شدم. به پیام‌هایش، اعتماد بنفس دادنش، صحبت کردن با او و... عادت کرده بودم. بعد از اینکه به او گفتم اگر نمی‌توانم فکر و ذهنش را درباره من کنترل کند نباید به من پیام دهد، یک چیزی، مثل یک انرژی، مثل یک خوشحالی، مثل یک نور و امید، در درونم خاموش شد. شدم دوباره آن آدم یک ماه پیش، بدون هیچ انگیزه‌ و شور و هیجانی. فردا امتحان دارم و نمی‌توانم تمرکز کنم. موقعیت سختی است. هرچند او تلاش دارد با پیام‌های گاه و بیگاه حالش را بهتر کند؛ اما برای حمایت از روان خودم نباید جوابش را بدهم. به نظرم این جواب ندادن هم یک نوع مسئولانه رفتار کردن است. امیدوارم درست پیش بروم و امیدوارم بتوانم بعد از متنی که نوشتم بتوانم کمی از عقب به ماجرا نگاه کنم تا بتوانم تمرکز کنم و درس بخوانم.


چهل و پنجم

دیشب به شدت هورنی بودم و تمام تلاشم این بود که سکس خوبی داشته باشم. حدود یک ساعت تمرکز کردم، انواع پوزیشن‌ها را با وی انجام دادیم؛ اما هر کاری کردم و کردیم ارگاسم نشدم. دل درد و هیجان بالا و اعصاب خوردی حاصلش بود که با دلداری احتلام در خواب شب را به صبح رساندم که دریغ از دیدن خوابی که رد و بوی جنسی داشته باشد. امروز صبح شروع کردم به درس خواندن و باز آنقدر بالا بودم که نمی‌توانستم تمرکز کنم. کمی روی کاغذ نوشتم و حواسم را پرت کردم. وسط درس خواندن و مقاومت در برابر بالا بودن، پسر جذبیه پیام داد که احوالپرسی کند و پیشنهاد داد با همدیگر تلفنی حرف بزنیم. اول گفتم نه چون هیجانم بالا بود و حوصله کنترل هیجانم در صحبت با او را نداشتم؛ اما بعد دیدم مصر است گفتم باشد! یک ساعت و نیم گپ زدیم. خندیدیم. بحث جدی کردیم و نیم ساعت بعدش او پیام داد که کاش من به ایران برمی‌گشتم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف را می‌زند. اصرار کردم و تهش گفت من واقعا از تو خوشم می‌آید. گفتم این را که همیشه می‌گویی. گفت مشخص نیست منظورم چیست؟ دیدم فایده ندارد خودم را به کوچه علی چپ بزنم، گفتم از لحاظ عاطفی درگیر شدی و گفت اعتراف کردنش به تو که متاهلی فایده‌ای هم دارد؟ و من سرشار از هیجان و شادی شدم. انگار بهترین خبر دنیا را به من داده‌اند. چرا؟ چون یکی به من ابراز محبت کرده بودم و یکی اینکه آن حس توجه و نیاز و اعتماد بنفسم بدجوری پر شده بود. وقتی ذوقم کمتر شد ماندم که حالا به این پسری که به زودی 40 سالگی را تجربه می‌کند باید چه بگویم؟ چطور در عرض دو ماه حرف زدن اینطور علاقمند شده که قمار می‌کند و حرف دلش را می‌زند؟ سر از کار در نمی‌آورم. نمی‌دانم حالا باید چه کاری انجام دهم. دوست داشته شدن خیلی لذت بخش است؛ اما وقتی کاری از دستت برنمی‌‌آید برای دیکری فقط حسرت است.

حتی اگر ایران هم بودم این آدم تایپ من نبود. زبان بازی‌اش جذاب و هیجان انگیز است، اما برای من هیجان زودگذری است مثل بالا و پایین شدن هورمون‌ها در دوره نوجوانی.

چهل و چهارم

چرا فرسنگ‌ها دور از بعضی آدم‌ها و بعد از سال‌ها، شبی که به تو تماما خوش گذشته، صبحش با کابوس بودن آن آدم‌ها و حرف‌هایشان بیدار می‌شویم؟

چهل و سوم

من آدم خوش تیپی نیستم. زیاد به اینکه چه لباسی بپوشم فکر نمی‌کنم. خریدهای سریع و دیر به دیر است. حوصله گشتن و انتخاب‌های خاص کردن ندارم. همین که لباسی بپوشم که راحت باشم برایم کافی است. یک لباس را صدجا و صدبار می‌پوشم و تا زمانی که صدای بقیه در نیاید که دیگر این لباست افتضاح است، می‌پوشمش. اما اتفاقی که برایم با مهاجرت افتاد چیزی غیر از رفتار همیشگی‌ام است.برای دیدن و رفتن با ایرانی‌ها نه زیاد، تقریبا (نه عینا) مثل قبل رفتار می‌کنم؛ اما در برخورد با غیرایرانی‌ها روی لباس‌ها و تیپم حساس می‌شوم. توی لباس انتخاب کردن مضطرب می‌شوم و حس می‌کنم باید در پوشیدن دقت بیشتری به خرج دهم. با اینکه اینجا آدم‌ها تقریبا دقتی در پوشیدن لباس، آرایش صورت یا مو ندارند. خیلی برایشان علی‌السویه است و همه راحت و کول می‌پوشند و آنقدر تیپ‌های عجیب و ناهم‌خوان زیاد است که آدم بینشان احساس راحتی می‌کند. چرا منی که در ایران هیچ رفتار پوششی به تخمم نبود حالا تغییر کرده‌ام؟ برای خودم تعریف هویت بدون داشتن توانایی استفاده از زبان است. من در ایران نیاز نبود با ظاهرم شناخته شوم و آدم‌ها بخواهند به خاطر ظاهر و نوع پوششم با من دوستی کنند ولی اینجا چون من هنوز الکنم و نمی‌توانم آنطور که می‌خواهم خودم را معرفی کنم یا دیگران من را بشناسند، تیپ و ظاهر برایم اهمیت پیدا می‌کند. الان دیگر فکر و اندیشه‌ام مهم نیست، چون راه ارتباطی شناساندن فکر و اندیشه‌ام ناهموار است پس ترجیح می‌دهم حداقل از لحاظ ظاهری آراسته و مورد پذیرش باشم. جالب اینکه همه این اتفاقات به صورت ناخودآگاه برایم افتاد. وقتی برای اولین بار با دوستان خارجی قرار گذاشتیم از چند روز قبلش اضطراب لباسی را که می‌خواهم بپوشم داشتم و تا لحظه آخری که می‌خواستم راه بیفتم در حال عوض کردن لباس بودم. لحظه آخر به این فکر کردم که دوست دارم دیگران من را چطور بشناسند و پیش خودم گفتم دوست دارم آدمی اسپرت و صمیمی باشم. تا این حرف را به خودم زدم لباسم انتخاب شد و با اضطراب خیلی کم به دیدن دوستانم رفتم. پیش فرض ذهنی‌ام این بود که من با زبانم نمی‌توانم کسی را تحت تاثیر قرار دهم پس بهتر است ظاهرم طوری باشد که کمی دلپذیر باشم. 

روان چه بازی‌های عجیبی با ما می‌کند.

چهل و دوم

داشتم برای درمانگرم از پسر جذبی میگفتم که چقدر به من ابراز علاقه و احساس می‌کند و در حرف‌هایش این سوال را پرسیده که آیا عاشق زن متاهل شدن اخلاقی است یا نه. من هم زدم به کوچه منطقی حرف زدن و بعد هم که دیدم کمی دارد کشش می‌دهد، جواب پیام‌هایش را دیر دادم و واکنشی به اسمایلی‌های بوس و قلبش ندادم. اما نکته اصلی این بود در رابطه با این پسر که من بعد از صحبت کردن با او میل جنسی‌ام زیاد می‌شود. نه اینکه به سکس با او فکر کنم که واقعا برایم ناجذاب است چون لحن حرف زدنش از آن‌هاست که من را خاموش می‌کند ولی توجهش به نوعی است که هیجان زیاد می‌شود و دلم می‌خواهد سکس کنم! درمانگرم آن را به نوعی ربط داد به آن قسمت من که دلم می‌خواهد فاعل باشم. افراد زیر دستم باشند و قدرت و مردانگی را پررنگ کنم. این دقیقا چیزی است که همیشه توی سکس من را روشن می‌کند. همه چیز دست من باشد و همه حرکات با هماهنگی من انجام شود. تسلط بر همه امور. همینطور که این پسر هم آن میل قدرتمند بودن من را رو می‌آورد. چون من نگاه از بالا به پایینی به او دارم و به شدت این برایم ارضا کننده است. از طرفی توی رابطه با میم برعکس هستم. او آن کسی که قدرت دارد، حامی است، درست و غلط را می‌داند و من جلوی او عریان‌ترین حالت خود دارم. از همه ضعف‌هایم حرف میزنم و نیاز به پایین بودن و مفعول بودن دارم. نگاه سنتی زنانگی اینجا پررنگ می‌شود. و این در دو سطح تمایل به هم‌جنس و دگرجنس برایم می‌چرخد. رفتار بایسکشوال دارم در قبال روابط عاطفی‌ام! هرچند از لحاظ جنسی جسم زنانه برای من بیشتر محرک است تا جنس مردانه. شاید هم بیشتر و کمتر ندارد؛ اما گاهی کفه ترازو به سمت جنس زنانه است.


چهل و یکم

باورم نمی‌شود که وقت می‌گذارم و گاهی با این پسر جذبی حرف می‌زنم. دلم برایش می‌سوزد یا از تنهایی زیاد دلم می‌خواهد معاشری داشته باشم، نمی‌دانم. دوست دارد بداند و حرف بزند و درباره اعتقاداتش سخن‌پراکنی بکند؛ اما هر دفعه که درباره چیزی با او صحبت می‌کنم آنقدر هیجانش کنترل نشده و اطلاعاتش سطحی است و آنقدر بلد نیست گفت‌وگو کند که دلم می‌خواهد برینم به سر و پایش. پنج سال از من بزرگ‌تر است؛ اما دقیقا مثل  جوانانی حرف می‌زند که تازه وارد دانشگاه شده‌اند و شور دانشگاه آن‌ها را گرفته است! دوست دارد درباره ایدئولوژی، فمینیست، تاریخ، سیاست و هزار کلیت دیگر بدون هیچ مطالعه‌ای حرف بزند. استعداد دارد، کمی مطالعه دارد؛ اما واقعا نه ساختار دارد نه تحلیل بلد است. همه‌اش هم می‌گوید من دارم از تو یاد می‌گیرم و وای که چقدر تو خوبی و فلان و بهمان که من ریدم به آن آدمی که چهار کلام کسشر را سخن نغز و در نهفته می‌داند.

عصبانی‌ام چون مجبورم حرف‌هایش را از ریشه بزنم. حوصله شنیدنش را ندارم و احساس می‌کنم اگر ادامه بدهم به گفت‌وگو با این مرد جذبی! یک روزی دهنم را باز می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. هرچند کرم حرف زدن و تملق شنیدن از دیگری واقعا رهایم نمی‌کند!

سی و نهم

این چند وقت اخیر تراپی‌هایم به شدت سنگین است. به آگاهی‌هایی می‌رسم که مغزم را منفجر می‌کند. به تراپیستم گفتم الان نیاز به مسکنی دارم که آرامم کند نه اینکه آنقدر با خودم مواجه شوم که تحمل بارش اینقدر سنگین شود. خیلی خسته‌ام. کارهایی می‌کنم که اوضاعم را بد از بدتر می‌کند. دیروز تولد وی بود. هیچ کاری نکردم. بهش گفتم دلم می‌خواست برایت کیک بخرم، گفت خودم هم فکر کردم برایم خریدی. چرا نخریدم؟ بی‌دلیل. حال و حوصله بیرون رفتن را نداشتم. دلم می‌خواست شیملس را ببینم. دلم می‌خواست فراموش کنم کجاام. دلم می‌خواست فراموش کنم که اولین سال است که استقلال مالی ندارم و نمی‌توانم برای وی چیزی بخرم. دلم نمی‌خواست از روی کمد پولی که او درآورده را بردارم و بروم برایش کیک بخرم. من در تک تک سلول‌هایم به همه آدم‌ها وابسته‌ام بعد نمی‌دانم از کدام گوری این فکر به ذهنم می‌رسد که پول او را نباید استفاده کنم. من نیاز کار دارم. نیاز به این دارم که باید درسم را بخوانم. نیاز به خواندن زبان و مدرک گرفتن دارم. نیاز دارم آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم روی تراپی‌هایم کار کنم. من خسته‌ام. اخبار ایران داغونم کرده است. به توییتر نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. یاد مادری می‌افتم که همه خانواده‌اش را در متروپل از دست داده است و من اینجا با کسشعرهای مهاجرت سر می‌کنم. من خسته‌ام از گریه کردن. خسته‌ام از این دوست ایرانی نکبتی که فقط وجه‌اشتراکش با ما ایرانی بودن است در این غربت و از هر چیزی ناراحت می‌شود به هرچیزی حسودی می‌کند و حتی نمی‌توانم جلویش سیگاری بکشم. 

دلم برای مادرم و بغل کردنش تنگ است. دلم برای خواهرانم تنگ است. دلم برای شهرم، برای هر کثافتی که آنجا بود تنگ است.