اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هشتاد و چهارم

همینطور کشکی کشکی داشتم با میم حرف می‌زدم. او از یکسری از نکات روان‌شناسی می‌گفت و من هم با او تبادل نظر می‌کردم که این چه جالب است و آن نکته چقدر مهم است، یکهو حرف رسید به یکی از دوستان مشترکمان. گفت خبر نداری ازش؟ چه کار می‌کند؟ گمانم از من ناراحت است. گفتم می‌دانم که ناراحت است؛ اما سراغت را گاه گاهی از من می‌گیرد. برخلاف همیشه که سعی می‌کنم حرف بیار و ببر در رابطه‌ای نباشم، این بار اما شروع کردم به حرف زدن. به نظرم رسید میم باید بداند چه اشتباهاتی راجع‌به دوست مشترکمان داشته، چه رفتارهایی کرده و شاید نیاز باشد یکی به او بگوید که همیشه اهمیت دادن به دیگران از جنبه انسانی‌اش دیده نمی‌شود گاهی هم از جنبه احساسی دیده می‌شود. البته بیشتر اوقات از همان جنبه احساسی‌اش دیده می‌شود. 

حرف زدم و حرف زد و یک سری مسائل را روشن کرد و روشن کردم برایش. تا اینکه جرئت کردم و گفتم من دوازده سال پیش احساس می‌کردم با تو توی رابطه‌ام چرا دیگری نباید اینطور فکر کند؟ چرا دو دختر دیگری که داریم درباره‌شان صحبت می‌کنیم نباید اینطور فکر کنند. جوابش برایم ارزش داشت: رابطه من و تو با رابطه‌ام با آن دو دختر کاملا فرق داشت. ما همیشه باهم حرف میزدیم ولی با دوتای دیگر فقط احوالپرسی ساده بود! گفتم پس من خیلی جاده خاکی نبودم. گفت من خیلی کم تجربه بودم، خیلی رفتارها را نمی‌شناختم و اشتباه کردم. 

این برایم خیلی معنا داشت. هرچند نگفتم من هنوز دوستت دارم. هنوز همه چیزت برایم جذاب است، اما پذیرفته‌ام که رابطه‌ی احساسی‌ای در میان نیست.

هشتاد و سوم

هوا عجیب سرد شده است. اینجا سیستم گرمایشی درست و حسابی هم ندارد. حتی خیلی از خانه‌ها ازجمله خانه‌ی ما لوله‌کشی آب گرم هم ندارد. آب گرم فقط در حمام و آن هم در مدت زمان کوتاه است؛ چون آبگرمکن‌ها برقی است و آنچنان جانی ندارد! وقتی هم هوا سرد باشد، آدم دلش نمی‌خواهد از زیر پتو بیرون بیاید. مثالش همین امروز که از 8 صبح بیدار بودم اما ساعت 11 با کش و قوس فراوان و خوردن چای دوبل و سوبل از جایم بلند شدم. چشم‌هایم بسکه زیر پتو بود و نمی‌خواستم نور روز را ببینم درد می‌کند! باید قبل از تمام شدن آذر همه کارهایم را جمع و جور کنم. حوصله رسیدن به ددلاین و استرس کشیدن بیش از اندازه را ندارم. به خودم فکر می‌کنم که چند وقت پیش به شدت دنبال برگشتن به ایران بودم و انجام کارهایی که سال‌هاست آرزویش را دارم. اما الان جز رخوت و ناامیدی چیزی همراهم نیست. آن شور و شوق اندکی هم که داشتم پر زده است و رفته که رفته.

چقدر زندگی کردن و ادامه دادن و زنده بودن سخت است. همه چیز انسان در رنج می‌گذرد و درد روی درد می‌آید. 

هشتاد و یکم

بالاخره بعد از چند ماه نشستم سر کار پایان‌نامه‌ام. الان استرس گرفته‌ام و نمی‌دانم تا آخر این ماه کارهایش تمام می‌شود یا نه؟ این استرس از آن‌هایی است که وادارم می‌کند کار کنم، چون همیشه ددلاین برایم مهم بوده است. البته همیشه هم مهم بوده، که زودتر از دیگری کارم را بفرستم اما این چندماه چون دور از هیاهوی همکلاسی‌هایم بودم چیزی رویم اثرگذار نبوده است. شرم آور است! حتی استرس را هم از استری «دیگری» می‌گیرم.

الان هم وسط نوشتن، عکس بابا و مامان در خانه پدری بابا باز کردم و گریه می‌کنم. 

وضعیت رقت‌باری است. اما حداقلش خوشحالم هرطور هست شروع کردم به انجام کارهای پایان‌نامه‌ام. حالا چه فرقی دارد، با استرس ددلاین باشد، خودانگیخته باشد، با استرس دیگری باشد. مهم این است که انجامش دهم و رو به جلو روم. 

هفتاد و ششم

این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر می‌توانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدم‌های زیادی کشته و دستگیر شده‌اند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری می‌خوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمی‌توان هضمش کرد. هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی را باور کنم. اخبار دیشب و آتش سوزی در اوین برایم آنقدر دور از انسانیت است که مانند زدن هواپیمای اوکراینی دلم می‌خواهد همه چی دروغ باشد؛ اما نیست. هیچ‌کدام از این فجایع دروغ نیست. من دستم از ایران کوتاه است، فقط امید به روزهای بهتر می‌تواند آرامم کند. باید همه چیز را خوب دید و نگذاریم به کرختی احساسات برسیم. باید برای هر کدام از این فجایع خشمگین شد، گریست، داد زد و به هر نحوی شده است راه ورود امید را باز کرد. 

ایمان دارم روزهای بهتری می‌آید.

شصت و نهم

استوری گذاشتم که کار پیدا کردم. فقط میم بود که پیام داد که می‌فهمد چقدر می‌تواند این موقعیت برای من سخت باشد؛ اما اگر قدم به قدم با ترس‌هایم روبه‌رو شوم مطمئنا موفق می‌شوم. همین حرفش سرآغاز حرف زدن نیم ساعته‌مان شد. من اینطرف دنیا با هرکلمه‌ای که او می‌گفت زار زار گریه می‌کردم و او برایم مشفقانه تایپ می‌کرد و همدلانه راهنمایی‌ام می‌کرد. گفت می‌فهمد که چقدر درد دارم و چقدر نیاز به کسی که کنارم باشد. دیروز آنقدر حالم بد بود که حتی پیاده‌روی هم بهترم نکرد. انگار هیچ هورمونی در من ترشح نکرد که حداقل ادامه شبم حالم بهتر باشد.
چند روز پیش به یک زوج درمان پیام دادم برای نوبت گرفتن. وی را راضی کردم و نور امیدی داشتم برای اینکه حال بهتری به زندگی‌مان بدهد، اما وقتی گفت جلسه‌ای 110 دلار امریکا واقعا جا خوردم و خب با دعوایی با وی که من را متهم کرد که پول را به عنوان مسئله نمی‌بینم، شب را گذراندم. 
فیلم بندتا را دیدم و دلم می‌خواست الان کنارم زنی بود که دست به پستان‌هایش می‌زد، و آرام آرام تا کنار واژنش را می‌بوسیدم. از زبانم برای ارضایش استفاده می‌کردم و تنم را در اختیارش می‌گذاشتم. 

شصت و هفتم

یک جایی از زندگی، آدم دلش می‌خواهد از همه چیز دست بکشد. همینطور بدون هیچ تلاش و جان کندنی ادامه دهد. اگر کاری می‌کند صرفا رتق و فتق امور باشد، نه بیشتر و نه کمتر. یک‌جورهایی دست از زندگی کشیدن است، با اینکه از بیرون اینطور به نظر می‌رسد که داری زندگی می‌کنی. از چالش‌ها دوری می‌کنی و روزمره را پر رنگ و پر رنگ‌تر.  با آرامش فرق دارد. جریان از زندگی آدم می‌افتد. یک رخوتی است که خودخواسته بر تن زندگی انداختی. منزوی و به دور از آدم‌ها و حرف‌هایشان و له له زدنشان برای بهتر شدن، گوشه‌ای می‌نشینی و کم کم وارد آب راکد می‌شوی و از حرکت می‌ایستی. بالاخره پایین می‌روی، اما نظاره‌گر چرخش زندگی دیگران هم هستی و حتی این نگاه کردن هم آزارت می‌دهد. 

دلم می‌خواهد دست از زندگی بکشم. بی‌اثر، راکد و بدون امید. 

شصت و ششم

اضطراب به شکل عجیبی به جانم افتاده. شش ماه دوم سال با این برنامه‌ای که چیدم، هر روزش پر است از بگایی. پی‌ام‌اسم و هراحساسی را چندبرابر حالت عادی تجربه می‌کنم. دلم می‌خواهد برای یک نفر فقط و فقط حرف بزنم و او فقط و فقط گوش کند، بعد بغلم بگیرد و بگوید، درست می‌شود، درست می‌گویی. حرف دیروز وی هم دست از سرم بر نمی‌دارد؛ داشتم می‌گفتم خوشحالم که به خاطر دانشگاه مجبور نیستم تنها به ایران برگردم و او گفت چرا نمی‌خواهی به رابطه‌مان و خودمان در این رابطه فرصتی بدهی؟ کمی نگاهش کردم. گفت می‌دانی که نمی‌خواهم دوباره بعد از مدتی همان آش باشد و همان کاسه. یک جایی باید جدای از هم تصمیم بگیریم. 

شصت و پنجم

امروز برای اولین بار مصاحبه شغلی به زبان انگلیسی دارم. کمی مضطربم، چرا فقط کمی؟ چون کار پارت‌تایم است و کمتر از توانایی من و خیلی هم به پذیرفته شدنش امید ندارم. یک چیز آزارم می‌دهد، آن هم پیگیر نبود وی است. دلم می‌خواهد بگذارم به حساب اینکه او فکر می‌کند من از پس خودم برمیایم اما نمی‌توانم. دلم یک دلگرمی و پیگیری از او می‌خواهد، که یعنی حواسم هست تحت فشار و استرسی؛ همان کاری که همیشه خودم هم انجام می‌دهم. اما چیزی از او نمی‌بینم. او خودش هم درگیر استرس پیشنهادات جدیدش است. چرا وقتی می‌دانم یکی از شاخص‌های سلامت روان کم کردن انتظار است باز به انتظار داشتن و ناراحت شدن از این و آن ادامه می‌دهم؟ چرا نمی‌نهلم؟!

شصت و چهارم

این دو روز کمی کارم را پیش بردم. نشستم به تایپ کردن و تایپ کردن. پیاده‌روی و دویدن مبسوطی هم داشتم. در مجموع حالم خوب بود و در بین این حال خوبی آگهی استخدامی کار از خانه‌ی یک خیریه‌ای را دیدم و اپلای کردم. امروز صبح ایمیل زدند که برای مصاحبه آماده باشم. یک خوشحالی ریزی دارم، اما اضطرابی به من هجوم آورده که دوباره توانم را از من گرفته است. امروز هم بعد از چند روز آفتابی قشنگ، دوباره ابرها سیاه شدند و باران رها بکن نیست. تا الان چیزی از کار را پیش نبرده‌ام. فقط در شبکه‌های اجتماعی چرخیده‌ام و غرق در این ترس و اضطرابم. من که از یکشنبه تجربه چنان لال شدنی را دارم، حالا چطور در مصاحبه انگلیسی شرکت کنم؟ دوباره در زمین بازی‌ام و اعصابم بهم ریخته است. یکی از دلایلش هم این است که برای جواب دادن ایمیل‌ها و ست کردنش به وی نیاز دارم. به طور معمول اگر کاری بود که در ایران می‌خواستم انجام دهم شاید تا وسط‌های کار هم به وی نمی‌گفتم مخصوصا اگر کار از نظرم سطح پایین باشد، ولی الان مجبورم بگویم و نیاز دارم که او همراهم باشد. او هم سعی‌اش را می‌کند؛ اما باز من خودم را جوری در رقابت با او می‌بینم که هر سوال و جواب و کمک کردنش به نظرم سایه‌ای از تبختر دارد. 

شصت و سوم

تراپی روز شنبه‌ام به از دستاوردهای هفته‌ام که بیرون رفتن تنها و خرید کردن بود شروع شد و به مفهوم عجیب رقابت رسید. مفهومی که به تازگی برایم بسیار روشن و واضح شده است. جوری که احساس می‌کنم در جای جای زندگی‌ام تلاش شدیدی برای وارد زمین شدن و رقابت با دیگری دارم. در هر رابطه‌ای یک دوگانه می‌سازم که باید یک نفر رقیب دیگری باشد. آدم‌ها را در رابطه کنار همدیگر نمی‌بینم، همه انگار در تقابل هم هستند و باید یکی برتری‌اش را به دیگری نشان دهد. بدترین زمین بازی‌ای هم که درست کردم زمین بازی رابطه‌ام با وی است. به دنبال برنده شدنم در رابطه با او و حالا که او از نظر شغلی و درسی و قطعا اعتماد بنفس اوج گرفته است و من خودم را دیگر در زمین بازی نمی‌بینم، مثل اینکه دو تیم فوتبال یکی از لیگ برتری و دیگری دسته سه بخواهند بازی کند و بازیکنان دسته سه می‌دانند از پیش باخته‌اند، عقب کشیده‌ام. نه اینکه فقط این اتفاق و این تلاش برای برنده شدن در رابطه زناشویی‌ام باشد، در همه شئون زندگی‌ام این رقابت برایم چنان پررنگ است که از فکر کردن به آن وحشت می‌کنم. شنبه به خوبی این وجوه را با تراپیستم نگاه کردیم، با اینکه سوال اصلی خودم این بود که این رقابت خیلی انتزاعی و ناخودآگاه است، چطور باید خودآگاهش کنم یا چطور باید بتوانم به آن توجه کنم، روز یکشنبه و در جریان مهمانی کوچکی که در خانه یکی از ایرانی‌ها بود، دقیقا خودم را وسط بازی گذاشتم و بعد با آنالیز کردن حریفانم، خودم را از پیش باخته محسوب کردم و زمین بازی را ترک کردم. به وضوح خودم را مصدوم کردم و رفتم در رختکن. 

ماجرا از چه قرار بود؟ بنا بود دورهم برای اولین‌بار سوشی درست کنیم. همه چی خوب بود تا اینکه، میزبان خبر داد دوست خارجی‌اش هم می‌آید. دوست خارجی یک دختر علاقمند به خاورمیانه که میل شدیدی هم به ارتباط با همه داشت به ما پیوست. با بچه‌ها یکی یکی ارتباط برقرار کرد، همه هم خیلی عادی با او انگلیسی حرف می‌زدند، وی هم همین‌طور.  کریستین هم چندبار با من شروع کرد به صحبت کردن و من با جواب‌های مقطعی سر حرف را می‌بریدم. بعد هم در جواب نگاهش شروع کردم به لبخند زدن که یعنی می‌ترسم از اینکه با من حرف بزنی. کلا حرف زدن فارسی را هم کم کردم. نشستم گوشه‌ای و هر وقت کسی کاری داشت من سریع به سمت کار می‌رفتم که کسی از من صحبت کردن نخواهد. من از همه خجالت می‌کشیدم سر حرف زدن، حتی تلاشی هم نکردم که بعضی از کلمه‌هایی را هم که بلد نبودم سرچ کنم و شروع کنم به صحبت کردن. قفل کرده بودم. شده بودم یک آدم کم حرف خجالتی. با اینکه آنجا آدم‌هایی بودند که زبانشان متوسط بود، اما همه تلاش می‌کردند حرفی بزنند و خودشان را مشغول کنند. 

ضربه آخر چی بود؟ آنجا که وی در راه برگشت آمد کنارم وسعی کرد حمایت‌گرانه بگوید چرا یکهو ساکت شدی، چرا تلاشی برای صحبت کردن با کریستن نکردی؟ دیدی من هم خیلی روان نبودم؛ اما حرف زدم و در آخر دستم را به معنی اینکه نگران نباش، فشار داد. 

دیروز نمی‌فهمیدم باز دارم همان الگوهای همیشگی را تکرار می‌کنم. امروز اما می‌بینم باز هم افتادم در تله رقابتی که خودم با دیگران بدون اینکه بدانند، ساختم و باز بدون هیچ تلاشی، فقط با آنالیز کردن آن‌ها، پا پس کشیدم. بازنده بودن را قبل از باخت ترجیح دادم. چرا همه چیز برای من اینقدر در زمین بازی می‌چرخد؟ چرا حالا که اینقدر همه چی برایم رقابت است، حداقل بازی نمی‌کنم؟ 

همان حرفی که همیشه به دیگران می‌زنم که نکنند؛ از ترس مرگ خودکشی.