اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

سی و پنجم

دیروز سه ساعت با میم حرف زدم. تصویری. تمام وجودم پر از شور و شعف حرف زدن با او بود. گریه کردم، خندیدم، غم وجودم را گرفت، دست و پایم یخ کرد، برایش از تاریک‌ترین وجوهم حرف زدم، اما آن شعف و شوق حرف زدن با او ازم جدا نشد. آخر حرف‌هایمان وی آمد خانه. فکر کنم  از اینکه داشتم با میم حرف می‌زدم معذب شد. گفت ببخشید مزاحمت شدم گفتم نه آخرش است و دوباره شروع کردم به صحبت کردن با میم و عجیب اینکه وی ماسکش را درنیاورد. هول شده بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. می‌داند که با میم حرف می‌زنم. می‌داند که نزدیک‌ترین دوستم است، اما نمی‌داند چه شد که احساس کرد وارد فضای خصوصی من شده است. واقعا هم شده بود، بدون اینکه بخواهد. بعد از پایان حرفم به این فکر کردم چرا نیامد با میم احوالپرسی کند؟ چرا خودم نگفتم؟ فضای عجیبی شد. عجیب‌تر اینکه میم هم داشت همان موقع می‎گفت تو هنوز مشکلاتت را با من حل نکردی. من مشکلاتم را با هیچ‌کس حل نکردم.

سی و سوم

از صبح تا شب تنها هستم. تقریبا حوصله هیچ کاری را ندارم. وی شب‌ها بیدار می‌ماند معمولا. صبح‌ها که من بیدارم خواب است و نزدیک ظهر می‌رود دانشگاه و تا شب می‌ماند. نهایت وقتی که باهم صرف می‌کنیم صبحت‌های کوتاه و دیدن فیلم است. دلم می‌خواهد بهش بگویم حداقل برنامه خواب و بیداری‌اش را با من تنظیم کند چون هرچه زودتر برود دانشگاه بهتر است و منم به کلاس‌هایم میرسم اما می‌ترسم احساس کند که من می‌خواهم فضای او را بگیرم. وقتی هم روی برنامه پیش نرود حالش گرفته می‌شود و تلخی‌هایش زیاد. الان می‌خواهد برنامه‌های ورزشی دانشگاه را هم ثبت نام کند و دیگر کلا وقتی برای من نمی‌ماند. درستش این است که هم او به من فکر کند هم من به خودم و خودم را از این لجن رخوت بیرون بکشم. 
واقعا نیاز به معاشر دارم. کسی که روزانه با او حرف بزنم و در همین کشور لعنتی باشد. با هم برویم بیرون و کمی احساس زنده بودن بکنم.

سی و دوم

هر روز رابطه‌مان پیچیده‌تر می‌شود. این چند روز به این گذشت که من به او اصرار کنم از حرف زدن با من نترسد و بنشینیم با هم حرف بزنیم. کارش البته زیاد است و همه‌اش ذهنش درگیر دانشگاه. اما این وسط من هم با این همه تنهایی و رخوتی که دارم باید حرکتی از خودم نشان دهم و پیگیر رابطه باشم وگرنه می‌دانم که رهایش می‌کنم. آنقدر رهایش می‌کنم که باز همه چی برمی‌گردد به اینکه من چشم روی هرچیزی ببندم و او از هرچیزی ناراحت باشد و گاهی تنی به هم بزنیم و روزگار بگذرانیم. چند شب پیش با میم حرف زدم. زیاد هم حرف زدم. تا به حال از مشکلاتم با وی نگفته بودم. کامل حرف‌هایم را شنید و جوری تحلیل کرد که دلم می‌خواست پیشم بود و بغلش می‌کردم! گفت جای خوبی از رابطه نایستادید. تا دیر نشده زوج درمانی را شروع کنید. هرچند باید در این رابطه با درمانگر خودم حرف بزنم؛ اما همین که به وی گفتم باید زوج‌درمانی را شروع کنیم گارد گرفت و گفت نه! گفت تو اصرار کردی که بروم پیش روانکاو و دارم می‌روم پس تغییراتم را بپذیر! 

تغییراتت را بپذیرم؟ تغییرات من را چرا تو نمی‌پذیری؟ دیشب می‌گفت زندگی با گذشت سرپا می‌ماند، تو عوض شدی و گذشتت را از دست دادی. خودخواه شدی. باورم نمی‎شد چنین حرفی بزند. حالا که کمی، خیلی کم دارم به خودم توجه می‌کنم و خودم هم برای خودم می‌خواهد مهم شود، شدم خودخواه؟ یاللعجب از این انسان. باز دوباره مثل چند ماه پیش گفت نمی‌خواهم از تو با این روند خودخواه شدنت بچه‌دار شوم. مگر من می‌خواهم؟  انتظار شنیدن هرچیزی را داشتم غیر از این. و برایم این تعجب‌آور است که چرا با این همه مشکل و این همه نخواستن من حاضر نیست کاری بکنیم. واقعیتش من باید حتما از او بشنوم که من را نمی‌خواهد که می‌خواهد جدا شویم. خودم به تنهایی توانش را ندارم. برای همین دلم می‌خواهد حتما زوج درمان را امتحان کنیم و گزینه آخر نبودنمان کنار هم باشد.

کاش از خر شیطان پایین بیاید.

سی‌ام

دیشب بعد از مدت‌ها باهم خوابیدیم، آن هم به خواست من. وی چندبار در این چند روز درخواستم را رد کرده بود؛ اما بالاخره دیشب بعد از اینکه یک بار بوسیدن‌هایم را نادیده گرفته بود و زیر لب گفت اصلا حوصله ندارم بالاخره آخر شب راضی شد. کاری نکردم. خودش پیش قدم شد. اما هر کاری که می‌کردم نخواستنش توی چشمم بود. نمی‌دانم چرا خیلی برای او این حق را قائل نیستم که روزی نخواهد سکس کنیم. خودم را دراین مورد کاملا محق می‌دانم و خیلی روزها خودم را کنار می‌کشم و اصلا دلم نمی‌خواهد حتی دستم را بگیرد. و موضوعی که اذیتم می‌کند این است که او وقتی کنار می‌کشد مسئله من هستم. یعنی من به خودم ربطش می‌دهم درصورتی که شاید اینطور نباشد. هرچند نخواستن این روزهایش کاملا برمی‌گردد به بودن من. خودش گفت. گفت خیلی نیاز به سکس دارم؛ اما نه با تو. من هم مثل همیشه گفتم درکت می‌کنم. صدای درونم می‌گفت: «حق دارد. چه چیز تو را دوست داشته باشد؟ همین که این چند سال هم با تو بوده خیلی است. این همه دختر زیبا با هیکل آنچنانی بیاید با تو که چند وجب بیشتر نیستی!» 

وی همان ماه‌های اول آشنایی‌مان یک روز به من گفت راستش قیافه‌ات آن چیزی نیست که من دوست داشته باشم. تو توی تایپ من نیستی اما سرزندگی و اخلاقت را دوست دارم و این برایم کافی است و من احمق هم سر تکان دادم که درکت می‌کنم. طبیعی است. آدم باید منطقی باشد. چرا؟ چرا اینقدر تخریب شدن خودم را عادی می‌دانستم. نمی‌دانم. می‌ترسیدم وی هم من را مثل میم پس بزند؟ می‌ترسیدم طردم کند؟ 

بنده خدا وی که به خاطر سرزندگی و شادابی‌ام من را انتخاب کرد، این سرزندگی شاید دو سه ماه بود. بعد من آنقدر در شوک بودن با او و جدا شدن از میم بودم که سه چهار سال اول زندگیمان را با افسردگی طی کردم. وی فقط به خاطر مرام و دلسوزی با من ماند و حالا او هم مثل من به این نتیجه رسیده که باید خیلی چیزها را با خودش حل کند تا بتواند به این زندگی ادامه بدهد. هرچند او اصرارش به بودن ولو بدون سکس خوب و حال خوب است. چون فکر می‌کند بعد از من با هیچکس نمی‌تواند وارد رابطه شود. او رابطه‌ای را می‌خواهد که کسی دوستش داشته باشد. مثل من باشد که از ترس طرد نشدن همه را دوست دارد. 

این همه حقیر بودنم از کجا می‌آید؟ چرا نمی‌توانم کمی عزت نفس داشته باشم؟ چرا اینقدر ذلیل و زبانم در ارتباط با آدم‌ها؟

بیست و هفتم

یکی از پسرهای همکلاسی دیروز پیام داد که من خیلی دلم می‌خواهد با شما آشنا شوم. بیشتر باهم صحبت کنیم و سر مسائل درسی گپ بزنیم. گفت خیلی از خردورزی و آگاهی زیاد شما خوشم می‌آید و از این ناراحتم که چرا اینقدر دیر به شما پیام دادم. من هم گفتم اوکی. بعد از چند دقیقه گفت به نظرم ما خیلی مشترکات داریم و من خیلی با شما به صورت کلی موافقم. گفتم اما من نیستم. من از طرفداری شما از موضوع جذب و انگیزش اصلا حمایت نمی‌کنم و مخالف سرسختش هم هستم. گفت مهم نیست. سر اینها بحث می‌کنیم! از من 5 سالی بزرگ‌تر است. بچه ده ساله دارد و از همسرش جدا شده. زیاد حرف می‌زند و به توسعه فردی و همه باید بهترین خود باشند و برویم با این اراجیف کون دنیا را پاره کنیم بسیار بسیار معتقد است. برایم جالب است. این الان چندمین نفری است که می‌خواهد با من به خاطر آگاهی‌هایم درباره‌ی رشته صحبت کند. مثل یک چالش می‌ماند. الان آن شاگرد جذابی‌ام که بقیه می‌خواهند از اطلاعاتش استفاده کنند. این پسره گفت من واقعا به شما حس خوبی دارم و از صحبت با شما ذوق زده‌ام. گفتم امیدوارم این حست پایدار باشد! گفتم که گاهی حوصله حرف زدن ندارم و گاهی هم به روش باشه تو خوبی پیش می‌روم. باز هم دلش می‌خواست و حرف بزند. حرف زد و شنیدم. از اینهاست که می‌خواهد بگوید حرفش درست است. توی کلاس‌ها معمولا زیاد حرف می‌زند اما کم چیز می‌خواند. از طرفی مورد غضب بقیه هم هست. از اینها که با لهجه تهرانی  و سلیس حرف زدن می‌خواهند کارشان را پیش ببرند و فکر می‌کنند با قانون جذب و قشنگ حرف زدن می‌توانند آدم‌ها را مجذوب خود کنند؛ اما بعد از مدتی همه را علیه خود می‌کنند. من هم گاهی سر کلاس از حرف‌هایش حرصم می‌گیرد. این آخری‌ها هم سر حضوری و مجازی بودن با بچه‌ها بحثش شد. حتی با چند از دخترهای گروه هم غیبتی پشت سرش کردم. اینکه یک دم حرف می‌زند و سخن‌پراکنی می‌کند.

این حرف‌ها چه چیزی را برایم تداعی می‌کند؟ اینکه آدم‌ها از محیط مجازی خیلی جذبم می‌شوند ولی در محیط واقعی قد و هیکل و قیافه‌ام را که می‌بینند آخرین گزینه‌شان من می‌شوم. یاد آن پسری می‌افتم که سیزده سال پیش در وبلاگستان گفت من امروز ساعت 3 ظهر می‌روم فلان جا. چه کسی می‌آید؟ گفتم من. خیلی استقبل کرد. رفتم و تا وارد کافه شدم و کنارش نشستم یکهو مانند کسی که میخ در کونش رفته باشد از جا جهید و عذرخواهی کرد و گفت جایی کار دارد! باورم نمی‌شد. چطور اینقدر با بی‌ملاحظگی آدم‌ها می‌توانند رفتار کنند؟ هرچند الان برایم خنده‌دار است اما ته این رفتارها برایم خراشی روی روان دارد که خودکم‌بینی‌ام را بیش از پیش تقویت می‌کند.

حالا همه اینها را بگذارید کنار نگاه وی به من که از صحبت با من می‌ترسد، من را چون دوستش داشتم انتخاب کرده است، و اوایل آشنایی‌مان، آن زمان که طفلی بیش نبودیم در عین صداقت گفت، قیافه‌ات مورد علاقه‌ام نیست.

بیست و چهارم

دیروز دوباره جلسه تراپی‌ام پر از گریه بود. با اینکه اول جلسه به تراپیستم گفتم این هفته خیلی بهترم و غمم کمتر شده اما تا شروع به صحبت کردم غم مثل آوار روی سرم ریخت. یاد آن دوران افتادم که با مادر و پدر وی زندگی می‌کردیم. هفت ماهی که به یکی از بدترین دوران زندگی من تبدیل شد. والدینش آدم‌های خوب و مهربان و همراهی هستند؛ اما آنقدر زندگی‌هایمان باهم متفاوت است که هر روز ماندن در آنجا برایم مثل شکنجه بود. هر روزی که از سرکار برمی‌گشتم سرم را می‌گذاشتم روی بالشت و فریاد می‌کشیدم. هیچ حریم خصوصی نداشتم و زندگی برایم زهرمار بود. از لحاظ روانی استیبل نبودم و غم و دردی که با خودم حمل می‌کردم بسیار بود؛ اما مجبور بودم جلوی بقیه با روی گشاده باشم و بخندم و بگویم به به چه زندگی خوبی دارم. چرا با خودم و روانم چنین کردم؟ دنبال چه چیزی بودم که می‌خواستم با چنین آسیب‌زدنی نقش زن همراه و همدل را بازی  کنم؟ از خودم انتقام می‌گرفتم؟ برای چه چیزی یا چه کاری یا چه کسی اینطور روانم را سلاخی کردم؟ ترس از دوست نداشته شدن بود یا می‌خواستم به همه نشان بدهم من وی را از همه بیشتر دوست دارم؟ او اصلا مگر چنین دوست داشتنی را که بی‌رحمانه به جان خودت بیفتی دوست داشت؟ آدم سالم مگر چنین رفتاری را برمی‌تابد؟ حماقت حماقت حماقت. و ترسم از چیست؟ از اینکه الان هم درهمان چرخه فدا کردن خودم باشم. همان آسیب زدن به جسم و روانم برای اینکه وی دوستم داشته باشد یا شاید نشان دهم که من تنها کسی هستم که او را آنقدر دوست دارد که پای همه کار او هست. 

دیشب وی می‌گفت می‌دانی چرا دوستت دارم؟ چون تو تنها کسی بودی که مرا دوست داشتی.

بیست و دوم

خیلی توی روان‌شناسی زرد می‌بینیم که انسان را محور همه چیز می‌دانند و در آدم‌ها انگیزه خودخواه بودن را به حد اعلی می‌رسانند. تقریبا این خودت را دوست داشته باش را اندازه نگه نمی‌دارند. تا کجا باید خودم را دوست داشته باشم؟ تا ابد و تا انتهای کار. اما چگونگی بروزش و ارتباط با آدم‌ها بعد از این دوست داشته شدن خود جایی است که معمولا آدم‌ها اشتباه می‌روند. مثلا توان مدیریت کردن احساسات خود را ندارند، اما فقط می‌دانند که باید خودشان را دوست داشته باشند و نادیده نگیرند بعد سر هر مسئله‌ای به دیگران می‌رینند و احساس قدرت می‌کنند که بالاخره خودم را دوست داشتم و دیگری را نادیده گرفتم! من از این می‌ترسم.

این روزها همه‌اش به این فکر می‌کنم آیا اینجا برای شخص من اهمیت دادن به خود برگشتن به ایران نیست؟ ادامه تحصیل و رفتن در کاری که به نظرم در آن می‌توانم عالی باشم راه درست‌تری نیست؟ زندگی زناشویی و تعهد به همراهی تا کجای کار منطقی و عقلانی است. یادم می‌آید قبل از کرونا دوتا از دوستانم موقعیتی برایشان پیش آمد که یکی تهران زندگی کند یکی شهر دیگری. دختر در شهر خودش ماند و چون به کارش اهمیت می‌داد با شوهرش به تهران نرفت. یک سال و نیم جدا زندگی می‌کردند و هر دو آن موفقیتی که مدنظرشان بود به دست آوردند. تقریبا بیشتر آدم‌ها کار دختر را نمی‌پسندیدند. خودخواهی دختر را بیش از حد و تنهایی شوهرش را دور از انصاف می‌دانستند. واقعا هم از نزدیک این روابط را آدم می‌بیند همه‌اش می‌خواهد  قضاوتشان کند، شاید چون خودمان اینقدر رشد نداشته‌ایم که خودمان برای خودمان اهمیت داشته باشیم و وقتی می‌بینیم کسی اینقدر شجاعت دارد دلمان می‌خواهد متزلزش کنیم. انگ بچسبانیم و بگوییم رفتار ما درست‌تر است!

هجدهم

فردا امتحان دارم ولی مثل مرده‌ها نشسته‎ام روبه‌روی لپ تاپ و دهانم قفل شده است. حال منگی دارم. انگار جان از بدنم در رفته و غمی بزرگ روی تنم نشسته است. احساس سنگینی دارم روی سر و صورتم. دلم می‌خواهد بخوابم و تا بی نهایت با هیچ‌کسی صحبت نکنم. کاش می‌توانستم ماجرای هفته پیش را برای کسی تعریف کنم. شاید باری از روی دوشم برداشته می‌شد. کاش محرک ساده بیرونی وجود داشت که آدم به حرکت واداشته می‌شد. چقدر زندگی کردن سخت است. تا به ثبات می‌رسی ماجرای تازه‌ای شروع می‌شود و همه چیز در رنج اتفاق می‌افتد. هیچ محیط امنی همیشگی نیست و همه‌اش باید بیرون از دایره بازی کنیم. برای چنین زندگی‌ای تلاش کردن گاهی به نظرم پوچ است. باشد، رنج را می‌پذیرم اما توان ادامه با این همه درد را ندارم. پذیرفتن یک چیز است به دوش کشیدنش یک چیز دیگر.

من از نوجوانی رشد نکردم. هنوز مانده‌ام در هویت یابی. نمی‌دانم کیستم و چه باید بکنم. من فقط غرقم در غم و اندوهم که بسیاری اوقات حتی نمی‌دانم چرا غمگینم یا اندوه دارم. 

پانزدهم

یهو میم پیام داد و حالم را پرسید. خوشحال شدم. حالم خیلی بد نبود. همین را گفتم. گفتم که «خشمگین شدم. داد زدم. خزعبل گفتم و کمی آرام شدم؛ اما به همان روال قبلم.» صحبت را شروع کرد. از اضطرابم گفت. علایم را برایم بالا و پایین کرد. یهو شروع کردم به حرف زدن. از این گفتم که خانه پناهم است و برای همین نمی‌توانم پا از آن بیرون بگذارم. گفتم که نمی‌دانم اینجا و این سر دنیا چه کسی هستم و این هیچ‌کس نبودن آزارم می‌دهد. گفت باید تراپی را جدی بگیرم و خودش چون رابطه‌مان دوستی است نمی‌تواند کاری برایم بکند مگر اینکه روزی یکی دو ساعت از سر رفاقت باهم صحبت کنیم. نمی‌دانم وقتی از بی‌هویتی‌ام گفتم گریه‌ام گرفت یا وقتی شنیدم که او هم نمی‌تواند کاری برایم بکند. اما آنقدر گریه کردم که پیام دادم دیگر نمی‌توانم حرف بزنم گریه امان را بریده. این حرف را ناخودآگاه برای جلب ترحم زدم؟ شاید. چون چند دقیقه بعدش گفت باهم پیام تصویری برقرار می‌کنیم. بگذار آزاد شوم، زنگت می‌زنم. الان از اینکه کی بهم زنگ بزند اضطراب گرفته‌ام. نمی‌داند حجابم را برداشته‌ام و نزدیک‌ترین دوست مومنم است. روسری سرم کنم یا اینکه همان‌طور که پیش بقیه هستم باشم؟ اصلا کار درستی هست که با که هنوز در پستوی قلبم نوری دارد باز سر حرف و درد دل را شروع کنم؟ نمی‌دانم. مخصوصا اینکه از حال و روز او هم خبر ندارم. نمی‌دانم کجای زندگی‌اش است و چه می‌کند. این چند سال اخیر فقط حرف از من بوده و گوش از او. 

به‌خیر کند.

نهم

من در ایران جز آدم‌های با حجاب محسوب می‌شدم. از دوازده سال پیش که تصمیم گرفتم هدبند بگذارم و موهایم را زیر روسری پنهان کنم، روند بالا و پایینی را تجربه کردم. مخصوصا بعد از ازدواج که به شدت روسری را جلو می‌کشیدم و از مغازه‌های حجاب ملزومات آن را فراهم می‌کردم. آن زمان‌ها دلم می‌خواست روشنفکر دینی باشم. شاید به این دلیل که فقط با این روش می‌توانستم جلب توجه کنم. چون افرادی که دور و برم بودند حجاب نرم در ایران را داشتند و در خانه‌هایشان روسری از سر برمی‌داشتند. من این چنین نبودم. می‌خواستم در ذهن همه آن دختر فعالی باشم که حجاب هم دارد. همان بحث ورود به کارهای سیاسی و رعایت حجاب و از این دست مسخره‌بازی‌ها. راستش خیلی هم اعتماد بنفس طور دیگری بودن هم نداشتم و از طرفی در خانه هم باحجاب بودن پذیرش بیشتری داشت تا شل‌حجاب بودن. اما کم کم خسته شدم، دلم می‌خواست حداقل مثل دوران نوجوانی باشم و جلو کشیدن روسری برایم اهمیتی نداشته باشد. وی البته دوست داشت به همان حالت اولی که من را دیده باشم. چندبار هم سر اینکه اگر من روزی حجابم را بردارم چه عکس‌العملی نشان می‌دهد دعوا کرده بودیم. البته که من در ایران قصد برداشتن حجاب را نداشتم. یعنی حوصله توضیح و اینکه چرا و چگونه را نداشتم و این وسط موضع‌گیری وی هم برایم ناخوشایند بود. خیلی هم آن موقع برایم مهم نبود و فکر می‌کردم چیزهای مهم‌تری هست که برایش وقت صرف کنم بهتراست. اما این دوسال اخیر همه چیز برایم تغییر کرد. واقعا از داشتن حجاب خسته شده بودم. برایم معنی نداشت که حالا این تکه پارچه چه کاری بناست برای من بکند و چه آرامشی می‌خواهد بدهد. واقعا چیزی نبود. جز اینکه من کلافه می‌شدم. از بودن با آدم‌ها در خانه خودم با روسری خسته می‌شدم و به این فکر می‌کردم که اینها که همه دوستان منند چرا باید خودم را جلویشان روسری‌پیچ کنم. تا روز آخری هم که ایران بودیم به همان روال قبل بودم اما تا وارد فرودگاه استانبول شدم و کمی قدم زدم روسری را انداختم دور شانه‌ام و بعد از سال‌ها رهایش کردم. آنقدر که فکر می‌کردم پیش غریبه‌ها سخت نبود. اما امان از زمانی که باید با آدم‌های آشنا ارتباط بگیرم. قبل از اینکه از ایران بیایم تو شوخی و خنده در جمع خانواده خودم به پدر و مادرم گفتم. آن‌ها طبق معمولی چیزی نگفتند و در شوخی من شریک شدند و عکس‌هایی را هم این چند وقته بدون حجاب برایشان می‌فرستم نگاه می‌کنند. دو سه دفعه اول هم با دوستانم شال گرمی را روی سرم انداخته بودم اما بعد کم کم روسری را جلوی همه‌شان برداشتم. اما هنوز سنگر دیگری مانده که فتح نکردم! آن هم خانواده وی است. البته خودش هم انگار دوست ندارد به خانواده‌اش من را بدون حجاب نشان دهد. قبل از اینکه سفرمان شروع شود به او گفتم که قصدم چیست و او هم خیلی صادقانه گفت راستش من در ایران برایم سخت بود. احساس می‌کردم موقعیتم با برداشتن حجاب تو به خطر می‌افتد ولی خارج از ایران نه. حرفش با اینکه صادقانه بود اما حس اینکه من مال او هستم و خوبی و بدی موقعیت‌های زندگی‌اش را با من تنظیم می‌کند حالم را بد کرد. گذاشتم پای اینکه هنوز کامل نتوانسته خودش را از بافت سنتی خانواده و جامعه رها کند؛ هرچند از حق نگذرم خیلی با دیگر مردان ایرانی فرق دارد و تلاشش را برای اینکه برابرانه فکر و رفتار کند می‌کند. اما برای رسیدن به برابری باید یاد گرفت و یاد داد و تمرین کرد. ما هم سعیمان را می‌کنیم.